چهارشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۷

از پدیده ای به نام جانباز نمی شود به سادگی گذشت.
شهادت خیلی اوقات بی دردسر است. خمپاره می آید و مغزت متلاشی می شود: یا می روی وسط سفره ی کرم ها یا به آسمان عروج می کنی. از لحظه ی شهادت به بعد، آقا یا خانم شهید وارد مرحله ی تازه ای می شود که درد و رنج ندارد. به این زبان، قابل درک است که چرا شهادت را اینچنین دوست می دارند: نفست را انگار می گیری و شیرجه می زنی. و تمام.
جانباز اما درد است و رنج. برای خودش و برای اطرافیانش. اینکه برای هدفی دستت را بدهی یا چشمت را و بعد ببینی که آن هدف ِ مشعشع لاجرم فراموش می شود، اگر نفرت نیاورد درد جانکاه می آورد. به این دلیل، کاملا محق می بینم جانباز را که طلبکار باشد از جامعه اش.
من ِ آسوده ی نشسته بر خوانی که جانباز فراهمش کرده است اما، داستانی دیگر دارم. درست یا غلط، رفته است و دستش را داده است و حالا آمده است. اساسا در این قضیه اینکه صدام جنگ را شروع کرد یا ایران اهمیتی ندارد. انسانی گوشت تنش را برای من داده است و این انسان را باید من و تو باد بزنیم و زندگی اش را تامین کنیم. او چشمش را داده است که من حالا دستم را در جیب کنم و سوت بزنم.
از آن سو نگاه کنیم. یک جامعه چه تعداد از شهروندانش را می تواند در ناز بالش بگذارید و بادشان بزند؟ اساسا مالیاتی که ما می دهیم زندگی ِ آسوده ی چند زخم خورده از جنگ را می تواند تامین کند؟ اینطور که نگاه می کنیم قضیه خیلی ساده است: جانباز بد است. نه که او انسان بدی است، ما توان قدردانی از او را نداریم. حالا معادله ها پیچیده هستند: اینکه یک اتوبوس آدم بفرستیم خط مقدم برای جنگ با دشمن، اساسا یعنی ده جسد روی دستمان می ماند و پنج جانباز. این یعنی به ازای هر اتوبوس، باید بتوانیم زندگی پانزده خانواده را تامین کنیم و هزینه های پزشکی و آسایش پنج دلاور را.
و البته اینطور نگاه نمی کنیم. و آدمیزاد می شود دیوار گوشتی. و خجالت زده می شویم در برابر آدمیزادی که یک دستش را داده است و ما دست دیگرش را می فشاریم و می گوییم “خیلی چاکریم آقا، اما میشه بری یک جایی خودت رو گم و گور کنی؟ خجالت می کشیم از روت، اما خودمون هم وضعی نداریم.”

هیچ نظری موجود نیست: