شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

« شایسته آغوش »

آن قدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین، که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم...

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شوربختی بین، که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم

جان پاک من «رهی» خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود، عالمی را سوختم.

هیچ نظری موجود نیست: