جمعه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۸



هر که ما را یاد کرد ایزد مر او را یار باد

هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد

هر که اندر راه ما خاری فکند از دشمنی

هر گلی که از باغ وصلش بشکفد بی خار باد

در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار

هر که ما را رنجه دارد، راحتش بسیار باد

جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۸۸

برای تو ای تمام وجودم

ای شده غره در جهان دور مشو دور مشو
یار و نگار در برت دور مشو دور مشو
خلق منم خانه منم دام منم دانه منم
عاقل و دیوانه منم دور مشو دور مشو
كعبه اسرار منم جبه و دستار منم
راهب و زنار منم دور مشو دور مشو
میر منم پیر منم بسته به زنجیر منم
صاحب تدبیر منم دور مشو دور مشو
شاد منم داد منم بنده و آزاد منم
اندوه دل شاد منم دور مشو دور مشو
شام منم روز منم عشق جگر سوز منم
شمع دل افروز منم دور مشو دور مشو
روضه منم حور منم ناز منم نور منم
جنت معهود منم دور مشو دور مشو
قال منم حال منم دال منم ذال منم
مخبر احوال منم دور مشو دور مشو
راح منم روح منم مفلق و مفتوح منم
مطلع صبوح منم دور مشو دور مشو
قیر منم شیر منم رونق قنشیر منم
مهد تباشیر منم دور مشو دور مشو
نفخ منم صور منم قرب منم دور منم
واصل و مهجور منم دور مشو دور مشو
یار منم غار منم دلبر و دلدار منم
غنچه منم خار منم دور مشو دور مشو
فصل منم وصل منم فرع منم اصل منم
عقل منم نقل منم دور مشو دور مشو
نام منم بام منم صبح منم شام منم
حاصل ایام منم دور مشو دور مشو
روز منم روزه منم آب منم كوزه منم
صاحب دریوزه منم دور مشو دور مشو
گنج منم رنج منم چار منم پنج منم
روز و شب آهنگ منم دور مشو دور مشو
شمس منم ماه منم حاجب و درگاه منم
غافل و آگاه منم دور مشو دور مشو
شیخ منم شاب منم ابر منم آب منم
بیخود و بیخواب منم دور مشو دور مشو
شمس شكرریز منم مفخر تبریز منم
خنجر خونریز منم دور مشو دور مشو

شیرین وفرهاد ازنوع چینی!!!

داستان عشق عجيب و غريب يک مرد و زن چيني، اخيرا رسانه‌اي شده است و توجه زيادي به خود جلب کرده است. بيش از پنجاه سال پيش، «ليو» که يک جوان 19 ساله بود، عاشق يک زن 29 ساله بيوه به نام «ژو» شد. در آن زمان عشق يک مرد جوان به يک زن مسن‌تر، غيراخلاقي بود و پسنديده نبود. براي جلوگيري از شايعات اين زوج تصميم گرفتند، فرار کنند و در غاري در استان ژيانگ‌جين زندگي کنند. در اول زندگي مشترک آنها بي‌چيز بودند، نه دسترسي به برق داشتند و نه غذايي، طوري که مجبور بودند از گياهان و ريشه درختان تعذيه کنند و روشنايي خود را با يک چراغ نفتي تأمين کنند. در دومين سال زندگي مشترک، «ليو»، کار خارخ‌العاده‌اي را شروع کرد، او با دست خالي شروع به کندن پلکان‌هايي در دل کوه کرد، تا همسرش بتواند به آساني از کوه پايين بيايد، او اين کار را پنجاه سال ادامه داد. نيم قرن بعد در سال 2001، گروهي از مکتشفين، در کمال تعجب اين زوج پير را همراه شش هزار پله کنده شده با دست پيدا کردند. هفته پيش «ليو» در 72 سالگي در کنار همسرش فوت کرد. «ژو» روزهاي زيادي در کنار تابوت همسرش سوگوار بود. دولت چين تصميم گرفته که «پلکان عشق» و محل زندگي اين زوج را حفظ کند و آن را تبديل به يک موزه کند.

جمعه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۸۸

بهشت و جهنم!

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

دروغگوی حرفه‌ای

افسر راهنمائی یه آقایی رو به علت سرعت غیرمجاز نگه می‌داره.
افسر: میشه گواهینامه‌تون رو ببینم؟
راننده: گواهینامه ندارم. بعد از پنجمین تخلفم باطلش کردن.
افسر: میشه کارت ماشین‌تون رو ببینم؟
راننده: این ماشین من نیست! من این ماشینو دزدیده‌ام!!!
افسر: این ماشین دزدیه؟
راننده: آره همینطوره ولی بذار یه کم فکر کنم! فکر کنم وقتی داشتم تفنگم رو می‌زاشتم تو داشبورد کارت ماشین صاحبش رو دیدم!
افسر: یعنی تو داشبورد یه تفنگ هست؟
راننده: بله. همون تفنگی که باهاش خانم صاحب ماشین رو کشتم و بعدش هم جنازه‌اش رو گذاشتم تو صندوق عقب.
افسر: یه جسد تو صندوق عقب ماشینه؟
راننده: بله قربان همینطوره!!!
با شنیدن این حرف افسر سریعا با مافوقش (جناب سروان) تماس می‌گیره. طولی نمی‌کشه که ماشین‌های پلیس ماشین مرد رو محاصره می‌کنن و جناب سروان برای حل این قضیه پیچیده به پیش مرد میاد.
سروان: ببخشید آقا میشه گواهینامه‌تون رو ببینم؟
راننده: بله بفرمائید‌!!
"گواهینامه راننده کاملا صحیح بود)
سروان: این ماشین مال کیه؟
راننده: مال خودمه جناب سروان. اینم کارتش!
(اوراق ماشین درست بود و ماشین مال خود راننده بود)
سروان: میشه خیلی آروم داشبورد رو باز کنی تا ببینم تفنگی تو اون هست یا نه؟
راننده: البته جناب سروان، ولی مطمئن باشین که تفنگی اون تو نیست!!
(واقعا هم هیچ تفنگی اون تو نبود)
سروان: میشه صندوق عقب رو بزنین بالا؟ به من گفتن که یه جسد اون تو هست!
راننده: ایرادی نداره! و مرد در صندوق عقب رو باز می‌کنه و صد البته که جسدی اون تو نیست!
سروان: من که سر در نمی‌آرم. افسری که جلوی شما رو گرفته به من گفت که شما گواهینامه ندارین، این ماشین رو دزدیدین، تو داشبوردتون یه تفنگ دارین و یه جسد هم تو صندوق عقبتونه!!!
راننده : عجب!!! شرط می‌بندم که این دروغگو به شما گفته که من تند هم می‌رفتم

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۸

زلال اشکم برای هستی ام

امشب خیلی دلتنگم آیا میشه روزی فرشته کوچکم در خونه منو بزنه وبا دهان کوچکش که درویاقوت آسمانی ازاون بیرون می آید مرا صدا بزنه ؟ آیا این آرزوی من برآورده میشه ؟

سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۸

چهار درس مهم در زندگی

[8plkbtuoh9rfc8e9662.jpg]

نخستين درس
زن نظافتچى
من دانشجوى سال دوم بودم. يک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد، خنده‌ام گرفت. فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است.
سوال اين بود: نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چيست؟
من آن زن نظافتچى را بارها ديده بودم. زنى بلند قد، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود. امّا نام کوچکش را از کجا بايد می‌دانستم؟
من برگه امتحانى را تحويل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم. درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجويى از استاد سوال کرد: آيا سوال آخر هم در بارم‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟
استاد گفت: حتماً و ادامه داد: شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسيارى ملاقات خواهيد کرد. همه آن‌ها مهم هستند و شايسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند، حتى اگر تنها کارى که می‌کنيد لبخند زدن و سلام کردن به آنها باشد.
من اين درس را هيچگاه فراموش نکرده‌ام.

دومين درس
کمک در زير باران
يک شب، در حدود ساعت 12 نیمه‌شب، يک زن مسن سياه پوست آمريکایی در کنار يک بزرگراه و در زير باران شديدى که می‌باريد ايستاده بود.
ماشينش خراب شده بود و نيازمند استفاده از وسيله نقليه ديگرى بود. او که کاملاً خيس شده بود دستش را جلوى ماشينى که از روبرو می‌آمد بلند کرد. راننده آن ماشين که يک جوان سفيدپوست بود براى کمک به او توقف کرد. البته بايد توجه داشت که اين ماجرا در دهه ١٩٦٠ و اوج تنش‌هاى ميان سفيدپوستان و سياه‌پوستان در آمريکا بود.
مرد جوان آن زن سياه‌پوست را به داخل ماشينش برد تا از زير باران نجات يابد و بعد مسيرش را عوض کرد و به ايستگاه قطار رفت و از آن جا يک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود.
زن که ظاهراً خيلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسيد. چند روز بعد، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست. با کمال تعجب ديد که يک تلويزيون رنگى بزرگ برايش آورده‌اند. يادداشتى هم همراهش بود با اين مضمون: از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کرديد بسيار متشکرم. باران نه تنها لباس‌هايم که روح و جانم را هم خيس کرده بود. تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسيديد. به دليل محبت شما، من توانستم در آخرين لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از اين که چشم از اين جهان فرو بندد در کنارش باشم. به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به ديگران دعا می‌کنم.

ارادتمند
خانم نات کينگ‌کول

سومين درس
هميشه کسانى که خدمت می‌کنند را به ياد داشته باشيد
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌ای وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
٣٥ سنت
پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت::
براى من يک بستنى بياوريد.
خدمتکار يک بستنى آورد و صورت‌حساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، گريه‌اش گرفت. پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود. يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

چهارمين درس
مانعى در مسير
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند.
سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم. (هر مانعى = فرصتى)

خوشبخت‌ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد. حتی برای کوچک‌ترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید. این رمز موفقیت است.

هنوز امیدواری ...

اگر بارانی که بر سقف اتاقت می‌بارد به تو شهد آرامش می‌چشاند، هنوز امیدواری‌...
اگر با پیام غیرمنتظره‌ای خوشحال و شگفت‌زده می‌شوی، هنوز امیدواری‌...
اگر به طلوع و غروب آفتاب خورشید بنگری و بخندی، هنوز امیدواری‌...
اگر زیبایی رنگ‌های گل کوچکی را درک کنی، هنوز امیدواری‌....
اگر آرامش بعد از طوفان دریا را دیده باشی، هنوز امیدواری...
اگر لبخند کودکی، قلبت را شاد می‌کند، هنوز امیدواری‌...
اگر با نگاهی به گذشته لبخند بزنی، هنوز امیدواری‌‌...
اگر خوبی‌های دیگران را می‌بینی، هنوز امیدواری‌...
اگر به فکر آرامش هستی، هنوز امیدواری...‌
اگر به بهار فکر می‌کنی، هنوز امیدواری‌...
و بالاخره اگر کلمه امید هنوز مفهوم خود را نزد تو از دست نداده و به آن می‌اندیشی، پس بدان هنوز امیدواری و وجودت پر از زیبایی است و هرجا که بروی با خود نور و برکت می‌بری‌...مقصرترین مردم کسانی هستند که روح ناامید دارند‌...

حکایت زندگی از نگاه اسکندر

مورخان می‌نویسند: اسکندر روزی به یکی از شهرهای ایران (احتمالا در حوالی خراسان) حمله می‌کند، با کمال تعجب مشاهده می‌کند که دروازه آن شهر باز می‌باشد و با این که خبر آمدن او به شهر پیچیده بود مردم زندگی عادی خود را ادامه می‌دادند. باعث حیرت اسکندر بود زیرا در هر شهری که سم اسبان لشگر او به گوش می‌رسید عده‌ای از مردم آن شهر از وحشت بیهوش می‌شدند و بقیه به خانه‌ها و دکان‌ها پناه می‌بردند، ولی اینجا زندگی عادی جریان داشت. اسکندر از فرط عصبانیت شمشیر خود را کشیده و زیر گردن یکی از مردان شهر می‌گذارد و می گوید: من اسکندر هستم.
مرد با خونسردی جواب می‌دهد: من هم ابن عباس هستم.
اسکندر با خشم فریاد می‌زند: من اسکندر مقدونی هستم، کسی که شهرها را به آتش کشیده، چرا از من نمی‌ترسی؟
مرد جواب می‌دهد: من فقط از یکی می‌ترسم و او هم خداوند است.
اسکندر به ناچار از مرد می‌پرسد: پادشاه شما کیست؟
مرد می‌گوید: ما پادشاه نداریم.
اسکندر با خشم می‌پرسد: رهبرتان، بزرگتان!؟
مرد می‌گوید: ما فقط یک ریش سفید داریم و او در آن طرف شهر زندگی می‌کند.
اسکندر با گروهی از سران لشکر خود به طرف جایی که مرد نشانی داده بود، حرکت می‌کنند در میانه راه با حیرت به چاله‌هایی می‌نگرد که مانند یک قبر در جلوی هر خانه کنده شده بود.
لحظاتی بعد به قبرستان می‌رسند، اسکندر با تعجب نگاه می‌کند و می‌بیند روی هر سنگ قبر نوشته شده: ابن عباس یک ساعت زندگی کرد و مرد. ابن علی یک روز زندگی کرد و مرد ابن یوسف ده دقیقه زندگی کرد و مرد!
اسکندر برای اولین بار عرق ترس بر بدنش می‌نشیند، با خود فکر می‌کند این مردم حقیقی‌اند یا اشباح هستند؟ سپس به جایگاه ریش سفیده ده می‌رسد و می‌بیند پیر مردی موی سفید و لاغر در چادری نشسته و عده‌ای به دور او جمع هستند.
اسکندر جلو می‌رود و می‌گوید: تو بزرگ و ریش سفید این مردمی؟
پیر مرد می‌گوید: آری، من خدمت‌گزار این مردم هستم!
اسکندر می‌گوید: اگر بخواهم تو را بکشم، چه می‌کنی؟
پیرمرد آرام و خونسرد به او نگاه کرده می‌گوید: خب بکش! خواست خداوند بر این است که به دست تو کشته شوم!
اسکندر می‌گوید: و اگر نکشم؟
پیرمرد می‌گوید: باز هم خواست خداست که بمانم و بار گناهم در این دنیا افزون گردد.
اسکندر سر در گم و متحیّر می‌گوید: ای پیرمرد من تو را نمی‌کشم، ولی شرط دارم.
پیرمرد می‌گوید: اگر می‌خواهی مرا بکش، ولی شرط تو را نمی‌پذیرم.
اسکندر ناچار و کلافه می‌گوید: خیلی خوب، دو سوال دارم، جواب مرا بده و من از اینجا می‌روم.
پیرمرد می گوید: بپرس!
اسکندر می‌پرسد: چرا جلوی هر خانه یک چاله شبیه قبر است؟ علت آن چیست؟
پیرمرد می‌گوید: علتش آن است که هر صبح وقتی هر یک از ما که از خانه بیرون می‌آییم، به خود می‌گوییم: فلانی! عاقبت جای تو در زیر خاک خواهد بود، مراقب باش! مال مردم را نخوری و به ناموس مردم تعدی نکنی و این درس بزرگی برای هر روز ما می‌باشد!
اسکندر می‌پرسد: چرا روی هر سنگ قبر نوشته ده دقیقه، فلانی یک ساعت، یک ماه، زندگی کرد و مرد؟!
پیرمرد جواب می‌دهد: وقتی زمان مرگ هر یک از اهالی فرا می‌رسد، به کنار بستر او می‌رویم و خوب می‌دانیم که در واپسین دم حیات، پرده‌هایی از جلوی چشم انسان برداشته می‌شود و او دیگر در شرایط دروغ گفتن و امثال آن نیست!
از او چند سوال می‌کنیم:
چه علمی آموختی؟ و چه قدر آموختن آن به طول انجامید؟
چه هنری آموختی؟ و چه قدر برای آن عمر صرف کردی؟
برای بهبود معاش و زندگی مردم چه قدر تلاش کردی؟ و چقدر وقت برای آن گذاشتی؟
او که در حال احتضار قرار گرفته است، مثلا" می‌گوید: در تمام عمرم به مدت یک ماه هر روز یک ساعت علم آموختم، یا برای یادگیری هنر یک هفته هر روز یک ساعت تلاش کردم. یا اگر خیر و خوبی کردم، همه در جمع مردم بود و از سر ریا و خودنمایی! ولی یک شبی مقداری نان خریدم و برای همسایه‌ام که می‌دانستم گرسنه است، پنهانی به در خانه‌اش رفتم و خورجین نان را پشت در نهادم و برگشتم!
بعد از آن که آن شخص می‌میرد، مدت زمانی را که به آموختن علم پرداخته، محاسبه کرده، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد!
یا مدت زمانی را که برای آموختن هنر صرف کرده محاسبه، و روی سنگ قبرش حک می‌کنیم: ابن علی هفت ساعت زندگی کرد و مرد و یا برای بهبود زندگی مردم تلاشی را که به انجام رسانده، زمان آن را حساب کرده و حک می‌کنیم: ابن یوسف یک ساعت زندگی کرد و مرد. یعنی، عمر مفید ابن یوسف یک ساعت بود!
بدین‌سان، زندگی ما زمانی نام حقیقی بر خود می‌گیرد که بر سه بستر، علم، هنر، مردم، مصرف شده باشد که باقی همه خسران و ضرر است و نام زندگی آن بر نتوان نهاد!
اسکندر با حیرت و شگفتی شمشیر در نیام می‌کند و به لشکر خود دستور می‌دهد: هیچ‌گونه تعدی به مردم نکند. و به پیرمرد احترام می‌گذارد و شرمناک و متحیر از آن شهر بیرون می‌رود!

خب حالا فکر می‌کنید: اگر چنین قانونی رعایت شود، روی سنگ قبر ما چه خواهند نوشت؟
لحظاتی فکر کنیم... بعد عمر مفید خود را محاسبه کنیم!

شیخ اصلاحات !!


شاه هزارچهره ایران

داریوش رجبیان
سلطان مستبد و بی رحمی که پسران خود را کور کرد و کشت، اما در میان مردمانش ارج و اعتبار یک قهرمان را داشت.
این جمله ای است که دیوید بلو در معرفی شاه عباس، فرمانروای بنام صفوی در سده های ۱۶ و ۱۷ میلادی به کار برده است. وی همچنین شاه عباس صفوی را جنگجوی توانایی می داند که با راندن نیروهای اشغالگر بیگانه، آبرو و افتخار ایرانیان را تجدید و تمامیت ارضی ایران را برقرار کرد.
کتاب "شاه عباس: شاه بی رحمی که حماسه ایرانیان شد" به قلم دیوید بلو، ایران شناس انگلیسی، از جامع ترین کتاب های موجود در باره این پادشاه ایران است. تعریف داستان زندگی شاه عباس از مرور پیشینه او و تاسیس طریقت عرفانی صفویه آغاز می شود.
مرشد کامل این طریقت شیخ صفی الدین (۱۲۵۲ تا ۱۳۳۴ میلادی)، پدرجد شاه عباس بود. به نوشته دیوید بلو، شیخ صفی الدین، یک کُرد پارسی گوی اهل اردبیل بود و بیشتر مریدان او ترکمن های آذربایجان بودند که بعدا با نام "قزلباش" شناخته شدند.
اما شماری از ایران شناسان با این توصیف دیوید بلو موافق نیستند و قزلباش ها را ترکمن نمی دانند و معتقدند قزلباش (سرخ سر) یک مفهوم قومی نیست، بلکه نام غُند یا مجموعه ای از گروه های قومی گوناگون، اعم از ترک و تاجیک (ایرانی) است که شاخه پیکارجوی جنبش تشیع را تشکیل می دادند. درست است که قوم های ترکمنی چون اوستاجلو، روملو، شاملو، افشار و قاجار از رکن های اصلی این نهاد بودند، اما در میان قزلباش ها ایرانیان غیر ترک زبان هم بودند که ترکمن ها آنها را "تاجیک" می نامیدند. تاجیک ها شامل نمایندگان قوم های تالش، زند، کرد، سیاه کوه و دیگر ایرانی زبانان می شدند.
دیوید بلو در کتابش عبارت قدیمی "ترک و تاجیک" را به وفور به کار برده است که در قرن های میانی یک عبارت معمول و رایج بود و منظور از "تاجیک" غالبا ایرانی یا غیر ترک بود. از این رو تعجب نخواهید کرد، اگر در کتاب دیوید بلو بخوانید که مادر شاه عباس یک تاجیک مازندرانی بود یا وزیران دربار اکثرا تاجیک بودند یا این که میان ترک های قزلباش و تاجیک های دربار ناسازگاری هایی بوده است.
قزلباش ها در دربار صفوی جایگاه رفیع و فراخی داشتند، چون با تکیه بر نیروی همین پیکارجویان شیعی بود که اسماعیل صفوی در سال ۱۵۰۱ میلادی نخست تبریز، سپس شهرهای دیگر ایران را فتح کرد و خود را "پادشاه ایران" نامید.
سیاست های به شدت سنی ستیزانه پادشاهان صفوی خشم و خصومت همسایگان سنی ایران، به ویژه ازبک های آسیای میانه و امپراتوری عثمانی را برانگیخت. در نتیجه شمال شرق، شمال غرب و غرب ایران بارها مورد ترک تازی ازبک ها و عثمانی ها واقع شد و پاره هایی وسیع از خاک ایران به دست بیگانگان افتاد. از سوی دیگر، درگیری های درونی میان امیران قزلباش، ایران را ویران کرده بود.
با جلوس خونین شاه عباس هفده ساله به تخت، اوضاع رفته رفته به کلی تغییر کرد: قدرت امیران قزلباش تا حد زیادی سلب شد، "علما" یا روحانیون شیعه و "غلامان" یا بردگان قفقازی به دو پایه اصلی دولت تبدیل شدند، با آشوبگران داخلی با خشونتی بی سابقه برخورد شد و با بیگانگان اشغالگر نخست مدارا شد و سپس پیکار آشتی ناپذیر، که به رانده شدن اشغالگران ترک و ازبک از خاک ایران انجامید.
شاه عباس توانست نه تنها تمامیت ارضی ایران را حفظ کند، بلکه بغداد و بحرین و جزیره هرمز و قندهار و ارمنستان و گرجستان را هم که از دست رفته بودند، دوباره به خاک ایران ملحق کند. جاده های ایران که در گذشته مأمن راهزنان بود، به امن ترین جاده های جهان تبدیل شد و این ادعایی است که سیاحان فرنگی دوران صفوی در گزارش هایشان آورده اند.
شاه عباس، نگاه غرب به ایران را نیز تغییر داد و به گفته دیوید بلو، پادشاه ایران همتا و همسنگ ملکه الیزابت اول انگلیس و فیلیپ دوم اسپانیا محسوب می شد. دیوید بلو به نقل از ژان تاورنیه، یک بازرگان فرانسوی که سه سال پس از مرگ شاه عباس وارد ایران شده بود، می نویسد: "ایران در قاره آسیا جایگاه فرانسه در اروپا را دارد." تاورنیه معتقد بود که دربار صفوی فرهیخته ترین دربار موجود در خاورزمین است.
آوازۀ دودمان صفوی به حدی جهانگیر شده بود که واژۀ "صوفی" (Sophie)، برآمده از نام پدرجد عباس، در زبان انگليسی جایگزین واژه "شاه" به معنای فرمانروای ایران شد و شکسپیر در پاره هایی از آثار ماندگارش این واژه را به کار گرفته است.
شهرت دربار صفوی ماجراجویان غربی بسیاری را به ایران جذب می کرد. شماری از آنها، به مانند برادران انتونی و رابرت شرلی انگلیسی در دربارهای اروپا از شاه عباس نمایندگی می کردند و رابرت شرلی در همه دیدارهای رسمی با مقامات فرنگی جامه ایرانی به تن و دستار ایرانی به سر داشت. دیوید بلو در کتابش از سفرنامه سر انتونی شرلی در باره ایران به وفور استفاده کرده است. در میان دیگر سفرنامه های ارزشمند مورد کاربرد دیوید بلو عنوان کتاب های گارسیا فیگوئروآ (Figueroa)، دیپلمات ارشد اسپانیایی و توماس هربرت، تاریخ نگار انگلیسی را می توان دید.
هربرت همان نویسنده ای است که نخستین هیئت سیاسی انگلیسی را که به سفارت می رفت، همراهی کرد و مشاهداتش را در کتابی زیر عنوان "گشت و گذار در ایران. ۱۶۲۷-۲۹" منتشر کرد. فیگوئروآ نخستین فرنگی ای است که یکی بودن تخت جمشید و پرسپولیس را ثابت کرد، چون تفاوت نام های پارسی و فرنگی پایتخت ایران هخامنشی این حقیقت را پنهان داشته بود.
اما مأموریت فیگوئروآ چیزی دیگر بود؛ وی تلاش می کرد میان شاه عباس و شاهان اروپا ائتلافی علیه امپراتوری عثمانی پدید آورد و حمایت پادشاه ایران از مسیحیان مقیم این کشور را جلب کند.
شاه عباس هم به ایجاد ائتلاف علیه ترک های عثمانی بسیار علاقه مند بود و بدین منظور در حضور فرستادگان فرنگی چنین وانمود می کرد که در شرف رو آوردن به کیش مسیحیت است. اروپایی ها این شگرد دیپلماتیک شاه عباس را جدی گرفته بودند و می پنداشتند که هر آن ممکن است فرمانروای ایران به سلک مسیحیان بگرود.
اما بی وفایی شهریاران فرنگی به تعهدشان مبنی بر همدستی در حمله به امپراتوری عثمانی باعث شد که شاه عباس از میزان تسامح مذهبی اش بکاهد و مسیحیان کشورش را برای مدتی در مضیقه قرار دهد. ولی ارمنی ها که عنصر کلیدی در تجارت ابریشم ایران به شمار می آمدند، معمولا مورد مرحمت شاه عباس قرار داشتند و برایشان محله ها و شهرک های ویژه مرفهی ساخته شد.
دیوید بلو در این کتابش افزون بر مرور رویدادهای زندگی شاه عباس به بررسی شخصیت و توانایی های او نیز پرداخته و در فرگردهایی جداگانه شاه عباس را در مقام بازرگان، هنرپژوه و هنرمند و معمار و شهرساز سنجیده است. دیوید بلو می نویسد که شخصیت شاه عباس بسیار پیچیده و هزارچهره بود و شامل ویژگی های متناقضی می شد که از او فرمانروایی سازنده و گاه سوزنده ساخته بود.
درک نادرست برخی از عبارات و واژه های پارسی و عربی از معدود لغزش های کتاب دیوید بلو است. برای نمونه، در این کتاب، بحار الانوار مجلسی "بهار نور ها" معنی شده و به نقل از جان فرایر، پزشک شرکت هند شرقی در دوران صفوی، واژه "شاباش" پارسی که کوتاه شده "شادباش" است، مخفف "شاه عباس" تعبیر شده است.
اما این لغزش های جزئی از ارزش کتاب دیوید بلو و پژوهش موشکافانه او در زندگی و کارنامه شاه عباس نمی کاهد. موضوع یکی از تحقیقات جالب او در این کتاب اتحاد میان تخت و منبر در عهد صفوی است که به باور نویسنده، زمینه ساز پیروزی انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ بود.
دیوید بلو همچنین تلاش کرده است جغرافیای زندگی شاه عباس را فرا بگیرد و شهرهایی را که به گونه ای با زندگی او گره خورده اند، تصویر کند. شمار آن شهرها هم اندک نیست: شاه عباس در هرات به دنیا آمد، در قزوین به تخت نشست، در اصفهان به شکوفایی رسید، در مازندران شهرهای فرح آباد و اشرف را بنا نهاد، در سن پنجاه و هفت سالگی در اشرف درگذشت و در حوالی کاشان به خاک سپرده شد.
کتاب "شاه عباس: شاه بی رحمی که حماسه ایرانیان شد" گزارش کاملی است از پنجاه و هفت سال زندگی و چهل سال سلطنت این چهره تاریخی ایران و پیامدهای حکومت او.

چهارشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۸

دست گل به آب دادن

مردي بي نهايت بدشانس و بد اقبال بود و در هر عروسي قدم ميگذاشت تبديل به عزا ميشد، اتفاقا پسر عمويش عروسي داشت از او خواهش كردند كه از محل عروسي و ده خارج شود تا عروسي مبدل به عزا نشود، او هم قبول كرد و رفت در باغي كه بيرون ده بود نشست تا عروسي تمام شود.
بعد از ظهر از جا بر خاست و از همان باغ دسته گلي فراهم كرد و آن را در نهر آبي كه بخانه عروس و داماد جاري بود انداخت كه شركت كنندگان در عروسي دسته گل را بگيرند و شادي كنند.
غروب وقتي كه بخانه بر گشت ديد صداي عزا بلند است ، علت را پرسيد، گفتند نميدانيم كدام بي‌ملاحظه دسته گلي را به آب انداخته كه بچه‌اي از مجلس به لب آب رفته كه دسته گل را بگيرد در آب افتاده و غرق شده و عروسي به عزا تبديل شده است.

ازدواج برای آقایون خوبه یا بد؟

قبل از ازدواج: خوابیدن تا لنگ ظهر
بعد از ازدواج: بیدار شدن زودتر از خورشید
نتیجه گیری اخلاقی: سحر خیز شدن

قبل از ازدواج: رفتن به سفر بی اجازه
بعد از ازدواج: رفتن به حیاط با اجازه
نتیجه گیری اخلاقی: معتبر شدن

قبل از ازدواج: خوردن بهترین غذاها بی منت
بعد از ازدواج: خوردن غذا های سوخته با منت
نتیجه گیری اخلاقی: تقویت معده

قبل از ازدواج: استراحت مطلق بی جر بحث
بعد از ازدواج: كار كردن در شرایط سخت
نتیجه گیری اخلاقی: ورزیده شدن

قبل از ازدواج: دید و بازدید از اماكن تفریحی
بعد از ازدواج: سر زدن به فامیل خانوم
نتیجه گیری اخلاقی: صله رحم

قبل از ازدواج: آموزش گیتار و سنتور و ...
بعد از ازدواج: آموزش بچه داری و شستن ظرف
نتیجه گیری اخلاقی: همدردی با مردها

قبل از ازدواج: گرفتن پول تو جیبی از پاپا
بعد از ازدواج: دادن كل حقوق به خانوم
نتیجه گیری اخلاقی: مستقل شدن


جمعه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۸

بانوی اول آینده ایران!!!!

آیااین خانم لی پوش بانوی اول کشور میشود…؟
کدوم زنی تا بحال در رده های بالای سیاسی کشور جرات و شهامت این رو داشته که مانتوی لی تنش کنه با صورت آرایش کرده با بلند کردن دستش به همراه شوهر به ابراز احساسات مردم جواب بده…!
آیا این همان نشانه های اولیه بازگشت فساد دوران طاغوت است که امام راحل همه را ازآن برحذر می داشت ؟

لبخند عشق در واپسین لحظات وداع

لبخند عشق در واپسین لحظات وداع

هرچی فکر کردم درباره این شهیدچی بنویسم دیدم هیچ چیز بهتر ازدستخط خود شهید نیست:
شهیدمحمدرضا حقیقی که شعر حضرت حافظ را اینگونه نوشته بود:

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وانگهم تابلحدخرم ودلشاد ببر

واما شعر حافظ:

روز مـرگم نفسی وعده دیدار بده وانـگهـم تا بلحـد فـارغ و آزادببـر
مزار این شهید در گلزار شهدای اهواز میباشد.
روزی برصفحه ای کهنه در دفتری پرازعشق دراین اطاق خواندم

که دخترکی نوشته بود:

حسودشهدا.....!

ازاین کلمه عرفان راآموختم

و رسم دلداگی را یادگرفتم.

یک غزل بس نیست هجـران تو را

کــاش صــد دیوان و شاعــر داشتـم

ای شهید...

یاد همه شهدا و از جان گذشتگان میهن گرامی باد.
باتشکر ازجناب انصاری که این ایمیل رافرستادند

پول میتونه ....

پول میتونه سرگرمی رو بخره اما نه شادی رو
پول میتونه رختخواب رو بخره اما نه خواب رو
پول میتونه غذا رو بخره اما نه اشتها رو
پول میتونه دارو رو بخره اما نه سلامتی رو
پول میتونه وسیله آرایش بخره اما نه زیبایی رو
پول میتونه خدمتکار بخره اما نه دوست رو
پول میتونه پست (مقام) رو بخره اما نه بزرگی رو
پول میتونه نوکری رو بخره اما نه وفاداری رو
پول میتونه قدرت رو بخره اما نه اعتبار رو