شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۳

ابوعلی سینا اصلا" به خدا و معاد و جهان آخرت و حیات بعد از مرگ اعتقادی نداشت! کار اصلی اش هم خانم بازی و عرق خوری بود . شب آخر عمرش نیز در حالی که چندخانم لخت در بغلش و یک شیشهء خالی مشروب در دستش بود، ناگهان سکته کرد و مرد . همهء شعرهایش هم در تمسخر دین و البته فواید خانم بازی و باده نوشی هست . از جمله که می گوید :
می‌از جهالت جهال شد به شرع حرام
چو مه که از سبب منکران دین شد شق
حلال گشته به فتوای عقل بر دانا
حرام گشته به احکام شرع بر احمق
شراب را چه گنه زان که ابلهی نوشد
زبان به هرزه گشاید، دهد ز دست ورق
حـلال بر عـقلا و حـرام بر جهـال
که می‌محک بود وخیرو شر از او مشتق
غلام آن می‌صافم کزو رخ خوبان
به یک دو جرعه برآرد هزار گونه عرق
چو بوعلی می‌ناب ار خوری حکیمانه
به حق حق که وجودت شود به حق ملحق
و آخرش هم از طریق نوشیدن حکیمانهء دوازده شیشهء بزرگ می ناب و دو شبانه روز عشق بازی مدام با خانمهای زیباروی درباری به حق ملحق شد .

جمعه، مرداد ۰۸، ۱۳۸۹

بابام شده نردبون ؟

بابام شده نردبون ؟


اتل‌ متل‌ توتوله
چشم‌ تو چشم‌ گلوله
اگر پاهات‌ نلرزيد
نترسيدي‌ قبوله


ديدم‌ كه‌ يك‌ بسيجي
نلرزيد اصلاً پاهاش
جلو گلوله‌ وايستاد
زُل‌ زده‌ بود تو چشاش


گلوله‌ هم‌ اومد و
از دو چشم‌ مردونه
گذشت‌ و يك‌ بوسه‌ زد
بوسه‌اي‌ عاشقونه


عاشقي‌ يعني‌ اينكه
چشمهايي‌ كه‌ تا ديروز
هزار تا مشتري‌ داشت
چندش‌ مياره‌ امروز


اما غمي‌ نداره
چون‌ عاشق‌ خداشه
بجاي‌ مردم‌ خدا
مشتري‌ چشماشه


يه‌ شب‌ كنار سنگر
زير سقف‌ آسمون
مياي‌ پيش‌ رفيقت
تو اون‌ گلوله‌ بارون


با اينكه‌ زخمي‌ شده
برات‌ خالي‌ مي‌بنده
ميگه‌ من‌ كه‌ چيزيم‌ نيست
درد ميكشه‌ مي‌خنده


چفيه‌ رو ور ميداري
زخم‌ اونو مي‌بندي
با چشماي‌ پر از اشك
تو هم‌ به‌ اون‌ مي‌خندي


انگاري‌ كه‌ ميدوني
ديگه‌ داره‌ مي‌پّره
دلت‌ ميگه‌ كه‌ گلچين
داره‌ اونو مي‌بره


زُل‌ ميزني‌ تو چشماش
با سوز و آه‌ و با شرم
بهش‌ ميگي‌ داداش‌ جون
فدات‌ بشم‌ دمت‌ گرم


ميزني‌ زير گريه
اونم‌ تو آغوشته
تو حلقه‌ دستاته
سرش‌ روي‌ دوشته


چون‌ اجل‌ معلق
يه‌ دفعه‌ يك‌ خمپاره
هزار تا بذر تركش
توي‌ تنش‌ ميكاره


يهو جلو چشماتو
شره‌ خون‌ مي‌ گيره
برادر صيغه‌ايت
توبغلت‌ ميميره


هيچ‌ مي‌دوني‌ چه‌ جوري
يواش‌ يواش‌ و كم‌كم
راوي‌ يك‌ خبرشي
يك‌ خبر پراز غم



هيچ‌ مي‌دوني‌ چه‌ جوري
يواش‌ يواش‌ و كم‌كم
راوي‌ يك‌ خبرشي
يك‌ خبر پراز غم


به‌ همسفر رفقيت
كه‌ صاحب‌ پسر شد
بري‌ بگي‌ كه‌ بچه
يتيم‌ و بي‌پدر شد


اول‌ ميگي‌ نترسين
پاهاش‌ گلوله‌ خورده
افتاده‌ بيمارستان
زخمي‌ شده‌، نمرده


زُل‌ ميزنه‌ تو چشمات
قلبتو مي‌سوزونه
يتيمي‌ بچه‌ شو
از تو چشات‌ ميخونه


درست‌ سال‌ شصت‌ و دو
لحظة‌ تحويل‌ سال
رفته‌ بوديم‌ تو سنگر
رفته‌ بوديم‌ عشق‌ و حال


تو اون‌ شلوغ‌ پلوغي
همه‌ چشارو بستم
دستهاتوي‌ دست‌ هم
دورسفره‌ نشستيم


مقلب‌ القوب‌ رو
با همديگر مي‌خونديم
زوركي‌ نقل‌ ونبات
تو كام‌ هم‌ چپونديم


همديگر و بوسيديم
قربون‌ هم‌ ميرفتيم
بعدش‌ برا همديگر
جشن‌ پتو گرفتيم


علي‌ بود و عقيلي
من‌ بودم‌ و مرتضي
سيد بود و اباالفضل
اميرحسين‌ و رضا


حالا ازاون‌ بچه‌ ها
فقط‌ مرتضي‌ مونده
همونكه‌ گازخردل
صورتشو سوزونده


آهاي‌ آهاي‌ بچه‌ ها
مگه‌ قرار نذاشتيم
هميشه‌ با هم‌ باشيم
نداشتيما، نداشتيم


بياين‌ برا مرتضي
كه‌ شيميايي‌ شده
جشن‌ پتو بگيريم
خيلي‌ هوايي‌ شده


مي‌سوزه‌ و مي‌خنده
خيلي‌ خيلي‌ آرومه
به‌ من‌ ميگه‌ داداش‌ جون
كار منم تمومه


مرتضي‌ منم‌ ببر
يا نرو، پيشم‌ بمون
ميزنه‌ تو صورتش
داد ميزنم‌ مامان‌ جون



مامان‌ مياد ودست
بابا جون‌ و ميگيره
بابام‌ با اين‌ خاطرات
روزي‌ يه‌ بار ميميره


فقط‌ خاطره‌ نيست‌ كه
قلب‌ اونو سوزونده
مصلحت‌ بعضي‌ها
پشت‌ اونو شكونده


برا بعضي‌ آدما
بنده‌هاي‌ آب‌ و نون
قبول‌ كنين‌ به‌ خدا
بابام‌ شده‌ نردبون


همونايی كه راه
دزدی رو خوب می دونن
ما خون داديم و اون ها
عين زالو می مونن


دشمنای انقلاب
ترسوهای بی پدر
آهای غنيمت خورا
بپا بابا ، يواش تر


ای كه به اين انقلاب
چسبيدی عين كنه
خط و نشون می كشی
النگوهات نشكنه


فكرنكنی علی رو
ماها تنها می ذاريم
مااهل كوفه نيستيم
دخلتونو مياريم...
فکر می کنید چرا این شعر مرحوم سپهر را اینجا آوردم جوابش خیلی ساده است امسال هم مثل سالهای گذشته روز جانباز آمد ورفت وهیچ کسی بجز خواهرم وفرزندش به من این روز را تبریک نگفت شاید نسل من و همرزمانم نسل سوخته ای هستیم که بجای افتخار برای این مردم برای بعضی ها نردبان ترقی وبرای بعضی ها هم که یه مقدار بی انصاف تر هستند مایه خجالت وآبروریزی باشد این نیز بگذرد ...

شنبه، فروردین ۰۷، ۱۳۸۹

درفش کاویانی



چند هزار سال است كه يكي از بزرگترين و شكوهمندترين و زيباترين و مردميترينِ جشنهاي نوروزي
در ميان همه سرزمينهاي ايراني، در شهر بلخ، و با برافراشتن درفش سه رنگ كاوياني، در ميان انبوهي از مردماني كه از دوردستها گرد آمدهاند، و در ميان شادي كودكان و سرودهاي زيباي دختران...در كنار بناي فرخنده و ورجاوند "مزارشريف" مزار باستاني ايرانيان، و در ميان "دشت شاديان"، دشتي دوركرانه و آكنده از گلهاي سرخ لاله، برگزار ميشده است

شهر بلخ در شمال افغانستان امروزي و در نزديكي رود آمودريا (جيحون) قرار داشته است. مردمان اين شهر پس از ويراني آن به دست قيس بن هيثم، شهر جديد بلخ را در بيست كيلومتري شرق آن بنا كردند كه امروزه به نام «مزارشريف» شهرت دارد.

چند هزار سال است كه يكي از بزرگترين و شكوهمندترين و زيباترين و مردميترينِ جشنهاي نوروزي در ميان همه سرزمينهاي ايراني، در شهر بلخ، در اين پايتخت باستاني ايراني و با برافراشتن درفش سه رنگ كاوياني، در ميان انبوهي از مردماني كه از دوردستها گرد آمدهاند، و در ميان شادي كودكان و سرودهاي زيباي دختران و دعاي مادران و آرزوها و آمال پدران و در كنار بناي فرخنده و ورجاوند «مزارشريف» مزار باستاني ايرانيان، و در ميان «دشت شاديان»، دشتي دوركرانه و آكنده از گلهاي سرخ لاله، برگزار ميشده است.

آنروز كه قيس بن هيثم، مركوبش را در آبهاي پاك و گرامي «بلخرود» فرو برد و از جشنگاه و انجمنگاهِ رايومندِ نوبهار بلخ، آن جايگاه گردهمايي سرداران سرزمينهاي ايراني و آن جايگاه اهتزاز درفشهاي نمايندگان ايراني، تنها ويرانهاي بر جاي گذاشت و پيكرههاي شكوهمند و ستارهآذين آناهيد را خرد ميكرد؛ آيا ميدانست كه از پس سالياني دراز، بازماندگان او دگرباره دستهاي خود را بسوي اين يادمانهاي گرانپايه ايراني دراز ميكنند و سلاحهاي خود را بسوي تنديسهاي فرازمندِ «باميان باميك»، تنديس بوداي مظهر صلح و آشتي، نشانه ميروند و حتي مانع برگزاري «جشن گل سرخ» ميشوند؟

اما به راستي امروزه نيز مردمان بلخ و بادغيس و هرات، آن مرز پَـروان و باميان و چَـخچَـران، آن مردمان شِـبرغان و سمنگان و بغلان و بدخشان و آن شيران تُـخار و «دره پنجشير»، دانند چاره كار را نرم نرمك. و اينان اينك شبيه همان ترانه هایی را ميسرايند كه پيش از اين پدرانشان براي پسر هيثم ساختند و طبري آنرا روايت كرده است و هنوز هم در افغانستان سروده ميشود:
از ختلان آمدي/ با روي سياه آمدي
آواره باز آمدي/ خشك و نزار آمدي
آيين برافراشتن درفش كاوياني در بلخ باستاني يا مزارشريف امروزي كه در بيست كيلومتري بلخ واقع است، پيشينهاي چند هزار ساله دارد. در اوستا، بلخ با پاژنام «سريرام اردوو درفشام» همراه است؛ به معناي «بلخ زيبا با درفشهاي برافراخته». تعبيري كه در ادبيات پهلوي و در شاهنامه فردوسي به گونه «بلخ بامي» (بلخ درخشان) ماندگار شد.

«درفش هاي برافراخته» به پايتختي و مركزيت بلخ اشاره ميكند، جايگاهي كه سرداران و نمايندگان سرزمينهاي ايراني درفشهاي خود را در كنار يكديگر و در پيرامون درفش كاوياني، در «انجمنگاه نوبهار» و در آغاز هر بهار بر ميافراختهاند و يگانگي و يكرنگي و همبستگيِ همه مردمان سرزمينهاي ايراني را پيمان ميگذاردند و يادآوري ميكردند.

به گمان نگارنده، درفشي كه امروزه در مزارشريف برافراشته ميشود، «درفش كاوياني ايران» است. چرا كه درفش كاوياني آنگونه كه در شاهنامه فردوسي به روشني بيان شده است، با سه پارچه سرخ و زرد و بنفش، آذين ميشده است و درفش مزارشريف نيز با سه پارچة سرخ و زرد و بنفش، برافراخته ميشود:
فرو هِشت ازو سرخ و زرد و بنفش/ همي خواندش كاوياني درفش
به پيش اندرون كاوياني درفش/ جهان زو شده زرد و سرخ و بنفش
آيين برافراختن درفش در افغانستان بنام «ميلَـة گل سرخ» (جشن گل سرخ) يا مراسم «ژنده بالا» نامبردار است. نام گل سرخ از آن روست كه در آغاز بهار، دشتهاي پيرامون بلخ كه به دشت شاديان شناخته ميشود و در كنار هجده نهر بلخرود و پيرامون درياچه باستاني بلخ كه امروزه خشك شده است، آكنده از گلهاي سرخ لاله ميشود. گلهايي كه تمامي ديوارهاي نوبهار را با آن ميپوشانده اند و آذين ميكردهاند.

منظور از گل سرخ در افغانستان، گلي است كه در ايران امروزي بنام گل شقايق مشهور است كه خود نوعي از گل لاله ميباشد.

توجه به جزئيات اين گل نشان ميدهد كه گل سرخ لاله يا شقايق با سه ويژگي به آيين برافراشتن درفش در مزارشريف شباهت دارد. نخست اينكه اين گل از سه رنگ سرخ و زرد و بنفش تشكيل شده است؛ گلبرگها به رنگ سرخ، انتهاي گلبرگها به رنگ بنفش و پرچمها به رنگ زرد هستند. پس رنگهاي اين گل با رنگهاي درفش كاوياني همانند است. دوم اينكه دهها پرچم ميانه گل، به دور ميله مركزيِ بلند آن گرد آمدهاند، همانند گرد آمدن درفشهاي نمايندگان ايراني بر پيرامون درفش كاوياني. سوم اينكه گل سرخ لاله يا شقايق، تنها بصورت خودرو و در دشتهاي آزاد ميرويد و شكوفان ميشود و هيچگاه نميتوان آنرا در اسارت نگهداري كرد؛ چرا كه بلافاصله پس از چيدهشدن و حتي در بهترين شرايط نگهداري، به سرعت ميپژمرد و از بين ميرود. به اين سبب اين گل نشان و نماد آزادگي است و درفش كاوياني نيز نشان ونماد آزادگي خوانده ميشود.

اهميت نيايشگاه نوبهار در فرهنگ ايراني تا بدان پايه بوده است كه شاهنامه فردوسي آنرا قبله گاه ايرانيان گزارش كرده است:
به بلخ گزين شد برآن نوبهار/ كه يزدان پرستان برآن روزگار
مر آن خانه داشتندي چنان/ كه مر مكه را تازيان اين زمان
اما از سوي ديگر واعظ بلخي، نوبهار را قبلهگاه شيطان روايت كرده است: «خانه شيطان در نوبهار بلخ است. شيطان هر ساله در آغاز سال نو شمسي احرام ميگيرد و در آن خانه حج ميگزارد. در مراسم ابليس، مردماني از اطراف و اكناف، از تخارستان و هندوستان و تركستان و عراق و شام بدين شهر در ميآيند و جشن ميكنند.»

مزارشريف نه تنها نام شهر، بلكه نام آرامگاه و مزاري باشكوه با بهترين نمونه هاي هنر معماري و كاشيكاري و آذينبندي ايراني در دوره تيموري است. بناي تازهتر اين مزار به فرمان سلطان حسين بايقرا و وزيرش امير عليشير نوايي بر بنياد آرامگاه ناشناخته باستانيِ ديگري ساخته شده است و از زمان او و بر اثر خوابي كه سلطان ديده بود، اين مزار به امام علي نسبت داده شد.

امروزه برخي بر اين گمانند كه مزارشريف، آرامگاه زرتشت است و اين گمان دور از واقع به نظر نميرسد. اما برخي مردمان شمال افغانستان اين مزار را به شخص خاصي منتسب نميكنند و از آن تنها با همين نام ناشناخته «مزارشريف» ياد ميكنند.

در جشنگاه نوروزي يا «ميلَـة گل سرخ» در بلخ يا مزارشريف امروزي و در ساعت هشت بامداد نوروز (نخستين روز برج حَمَل) همه مردم شهر و همچنين بسياري كسان از شهرها و كشورهاي دور و نزديك و از ايران و ورارودان و هندوستان و پاكستان، در ديهة «خواجه خيران» قديم يا مزارشريف امروزي و در پيرامون جايگاه برافراشتن درفش كاوياني گرد ميآيند و به رقص و سرود و شادماني و پايكوبي و دستافشاني ميپردازند. انبوه مردمان و مسافران به اندازهايست كه همه خانهها و مسافرخانهها و چادرها و گوشه و كنار باغها و پرديسها و چمنزارها و زير چادر آسمان انباشته از انبوه مردمان ميشود.

در ميان اين شور و غوغا، درفش كاوياني به اهتزاز در ميآيد و تا چهل شبانروز بر فراز بلخ بامي و در زير آسمان سرزمينهاي ايراني تبار و به گفته يعقوبي «در وسط خراسان» در اهتزار ميماند. در اين چهل روز هر كس كوشش ميكند تا با اندكي تكان دادن بوسيدن آن، به نيايش براي ميهن بپردازد:
اي وطن آزاد و شاد و خرم زيباستي/ عشق پاكت در دل هر كس دو بالا ميشود
جشنگاه گل سرخ، همچنين جشنگاه كودكاني است كه با سرخوشي و شادي به اسپك سواري، چرخ فلك سواري، بادبادك پراني، خواندن ترانه هاي نوروزي و آتش بازي روي ميآورند.

در جشنگاه نوروزي بلخ و مزارشريف همچنين دسته هاي ساز و سرود، دسته هاي بازيهاي محلي و ورزشي همچون كشتيگيري، بز كِشي، اسبدواني، نيزهپراني، چوببازي، توپبازي، چوگانبازي، شمشيربازي، سنگپراني، مسابقه انتخاب بهترين حيوانات و بسياري بازيهاي ديگر برگزار ميشود.

كوچه هاي نوروزي مزارشريف آكنده است از دست ساخته هاي هنرمنداني كه در طول زمستان بهترين آثار خود را براي كودكان ساختهاند، براي سازندگان بلخ فردا. در جشنگاه نوروزي همچنين شيريني پزها، كلوچه پزها، حلواگرها و پزندگان ديگر خوراكي ها همه در كنار مردمند.

همانگونه كه گفته شد خواندن سرود و ترانه هاي نوروزي از ويژگيها و بايسته هاي ميله گل سرخ است. در اين سرودها به دلفريبيِ گلهاي سرخ لاله دشت شاديان و به زيباييهاي شهر مزارشريف و گنبد سبز مزار و چمنزارهاي گسترده بلخ و سرافرازي و خرمي ميهن اشاره ميشود.

در اين چهل روز، در سراسر شهر آكنده از لاله ها و چراغاني شده مزارشريف، آواي ترانه مشهور «ملا ممدجان» از هر كوي و برزن شنيده ميشود. ملا ممدجان، محبوبترين و دوست داشتني ترين سرود نوروزي براي مردم است. اين ترانه از زبان دختري سروده شده است كه آرزوي همسري با جواني به نام ممدجان را دارد و آرزو ميكند كه در جشن گل سرخ، خواسته او برآورده شده و دشواريهاي بازدارندة پيوند آنان برطرف شود. همچنين سرود «ميله نوروز» از سرودهاي زيباي ديگريست كه جوانان با جامه هاي زردوز و سلسله دوز بطور دسته جمعي ميسرايند.

آيين نوروزي مزارشريف، يكي از كهنترين و باشكوهترين مراسم نوروزي در سراسر سرزمينهاي ايرانيتبار است. بايسته است اكنون كه راديو و تلويزيون ايران در باره اين مراسم سكوت پيشه كرده است، فرزندان خود را با چنين آييني آشنا كنيم كه نشانه هاي فراواني از همزيستي انسانها، صلح و دوستي، پاسداشت پديده هاي طبيعت، شادي و سرور، آزادي ابراز عشق، همبستگي ژرفانه مردمان و بسياري هنجارهاي ديگري را كه جهان امروز در آرزوي دستيابي به آن است را يكجا با خود دارد

بخشش

جناب حافظ سرودند :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

سالیان سال بعد صائب سرودند:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
اگر چیزی کسی بخشد زمال خویشتن بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

سالیان سال بعد شهریار سرودند:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که شور افکند دل ما را

و سالیان سال بعد یکی از شاعران کوچه و بازار زیر لب گفت:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم یه من کشک و دو من قارا
سر و دست و تن و پا را ز خاک گور می دانیم
زمال غیر می دانیم سمرقند و بخارا را
و عزرائیل ز ما گیرد تمام روح و اجزا را
چه خوشتر می تواند باشد ز آن کشک و دو من قارا؟

سخنی در مورد آهنگ معروف ملا محمد جان

آهنگ ملا محمد جان ، آهنگیست فولکلوریک و از قدیمی ترین آهنگ های هرات باستان ، سرود عاشقانه وبیان سوزدل دختر عاشقیست که نذرگرفته تا درروز نوروز به مزارشریف رفته ، مولا علی را زیارت نموده ودعا کند تا آرزویش که رسیدن به ملا محمد جان است برآورده گردد .
دررابطه به این آهنگ وداستان عاشقانه « عایشه وملا محمد جان » درکتب مربوط به تاریخ هرات واخبار وجراید بارها مطالبی نوشته شده ورادیو افغانستان نیز درسالهای دهه پنجاه خورشیدی این داستان وآهنگ های مربوط با آنرا درقالب رادیو درام موزیکال چندین بار نشر نمود ، بیجا نخواهد بود تا درین جا به گونه مختصرراوی این داستان باشم :
درزمان حکمروایی تیموریان درهرات ، بویژه درعصر سلطان حسین بایقرا
(1505 ــ 1468) ووزیر دانشمند ش امیر علی شیر نوایی ، مردم ازسراسر قلمروتیموریان درروز نوروز به مزارشریف می آمدند ودولت خرچ مصارف عروسی جوانانیکه ، درین روز درمزار شریف عروسی می کردند می پرداخت .
سرود عاشقانه ملامحمد جان بیانگر این حالست وداستانی دارد به این شرح :
ازجمله مدارس متعددیکه درین دورا ن ، درهرات تاسیس شده بود ، یکی هم مدرسه ای بود، نزدیک محله ( سرحدیره ) درشمال شهر هرات ودرجوار زیارت ملا حسین واعظ کاشفی . یکتن ازطلاب این مدرسه ملا محمد جان نام داشت که همه روزه از محله سرحدیره به چشمه قلمفرکه نزدیک زیارت مولانا عبدالرحمن جامی موقعیت دارد ، می امد وصرف ونحو حفظ میکرد ، ساعتی درکنا رچشمه می آسود وشکرانه بجای می آورد . روزی از روز ها جمعی ازدختران سزحدیره که درمیان شان عایشه دختر یکی ازافسران مقرب دربارنیزموجود بود ، غرض تفرج برسرچشمه آمدند ، درین اثناباد تندی وزیدن گرفت وروی سری عایشه را ازسرش پرانده وبرشانه ملا محمد جان که درفاصله اندک قرارداشت ، انداخت ، عایشه عقب روی سری اش آمد وبا ملامحمد جان چشم به چشم شد و هردو دلباخته هم گردیدند به قول شاعر:
اظهار عشق را به سخن احتیاج نیست
چندانکه شد نگه به نگه آشنا بس است
از آن روز به بعد عایشه وملا محمد جان به کمک وزمینه سازی دوستان وخواهر خواندگان عایشه در کنار چشمه قلمفر، دور ازچشم خلق دید وباز دیدهای بعمل می آوردند ، چون به قول شاعر بزرگ «واقف لاهوری» :عشق مانند مشک بو دارد ، عشق عایشه وملا محمد جان نیزآهسته آهسته برسر زبانها افتاد وتا به گوش پدر عایشه نیز رسید ، عایشه درخانه زندانی شد وملا محمد جان ودوستان عایشه از دیدارش محروم گردیدند ، دختران سر حدیره ای هرروزبرسرچشمه می آمدند و درفراق عایشه این سرود را می خواندند :
تا بکی ازما جـدا یی عایشه
اینقدر حیران چرایی عایشه
برسرچشمه نیــایی عایشه
درین جریان ملا محمد جان از عایشه خواستگاری به عمل آورد ولی چون طالب العلم بی بضاعتی بود ، پدر عایشه تن به این وصلت نداد .
ملا محمد جان آموزش صرف ونحو را کنار گداشت وروز به روزاز درد فراق عایشه زار ونا توان تر می گردید.
این دوعاشق دلباخته نذر گرفته بودند که اگربه یاری خداوند ازدواج شان صورت پذیرد ، درروز نوروز به زیارت شاه مردان بروند ومدتی را به خاکروبی آن آستان مقدس سپری نمایند. روزی ازروز ها که عایشه بازتوانسته بود ، دور ازچشم پدر بادختران دیگر برسر چشمه بیاید ، درجمع آنها با سوز ودرد سرود ملا محمد جانرا می خواند :
بیا که بریم با مزار ملا محمد جان
سیل گل ولاله زار ملا محئد جان
به دربار سخی جان گیله دارم
یخنٍٍ پاره ا ز دست تو دا رم
پس ا زمرگم بیایی بر مزا رم
همیشه در دعــا در انتظا رم
بیا که بریم با مزار ملا محمد جان
سیل گل ولاله زار ملا محمد جان
اتفاقاً درهمین اثنا وزیر دانشمند امیر علیشیر نوایی با عده ای ازهمراهان ، ازینجا می گذشت وصدای خواندن عایشه به گوشش رسید ، توقف نموده وآهنگ را تا اخیر شنید ، با فراست ونکته دانی ایکه داشت ، دریافت که درعقب این صدا دردی
نهفته است ، خودش نزد عایشه آمد وبا ملایمت ومهربانی ازاو سوال کرد که دخترم راست بگو ملا محمد جان کی است وچرا درآهنگ صدای تو درد ی نهفته است ؟ عایشه درابتدا ازحیا پاسخ نداد ، ولی امیر با شیوه پدرانه به او وعده داد که اگر راستش را بگوید به او کمک مینماید ، سپس عایشه داستان عاشقانه خود وملا محمد جان را به امیر حکایت نموده واضافه نمود که ملامحمد جان ازجمله طلا ب مدارس شما می باشد .
فردای آنروز امیرشخصاً به خانه پدرعایشه رفت وبه عنوان پدر ملامحمد جان از
عایشه خواستگاری نمود ، پدر عایشه که وضع را چنین دید ، به احترام شخص
امیر به این وصلت راضی گردید .
امیر این دودلباخته را به مزار شریف فرستاد ، درآنجا عروسی نمودند ومدتی به خاکروبی آن آستان چون خادمان مبادرت ورزیندند .
دربعضی ازروایت ها آمده که ملا محمد جان ، ازشاگردان خاص امیر علی شیر نوایی بوده وبعد ازعاشق شدن وی به عایشه ، امیر مشاهده می کند که وضع روانی ملا محمد جان تغییر نموده وهرروززار ونحیف ترمیگردد ودیگر به درس علاقه نمی گیرد ،امیر به شیوه های گوناگون وبه مهربانی ولطف ، علت را جویا می شود وسر انجام ملا محمد جان حقیقت را می گوید وامیر شخصاً به خواستگاری رفته ، وهمانطوریکه درفوق تذکر یافت ، پدر عایشه به ازدواج دخترش به ملامحمد جان راضی میگردد.
آهنگ ملا محمد جان که راوی داستان عشق عایشه وملا محمد جان است ، درشهر هرات ونواحی برسرزبانها افتاد وسینه به سینه ، قرنها منحیث آهنگ فولکلور یک درمحافل ومجالس خوانده میشد ومیشود . آستائی ( مطلع ) آهنگ همان شکل اولیرا دارد ولی انتره ها نظر به ذوق وسلیقه آوازخوانان ازدوبیتی های محلی ( فولکلور ) انتخاب می گردند.

« شایسته آغوش »

آن قدر با آتش دل، ساختم تا سوختم
بی تو ای آرام جان، یا ساختم یا سوختم

سرد مهری بین، که کس بر آتشم آبی نزد
گرچه همچون برق از گرمی سراپا سوختم...

سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله ام، کز داغ تنهایی به صحرا سوختم

همچو آن شمعی که افروزند پیش آفتاب
سوختم در پیش مه رویان و بیجا سوختم

سوختم از آتش دل، در میان موج اشک
شوربختی بین، که در آغوش دریا سوختم

شمع و گل هم هرکدام از شعله ای در آتشند
در میان پاکبازان، من نه تنها سوختم

جان پاک من «رهی» خورشید عالمتاب بود
رفتم و از ماتم خود، عالمی را سوختم.

پنجشنبه، فروردین ۰۵، ۱۳۸۹

بدون عنوان

خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو
ای حيات دوستان در بوستان بی من مرو
ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمين بی من مروی و ای زمان بی من مرو
اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو
ای عيان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبين و ای روان بی من مرو
شب ز نور ماه روی خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو
خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو
در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است
همچنين در من نگر بی من مران بی من مرو
چون حريف شاه باشی ای طرب بی من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی من مرو
وای آن کس کو در اين ره بی نشان تو رود
چو نشان من تويی ای بی نشان بی من مرو
وای آن کو اندر اين ره می رود بی دانشی
دانش راهم تويی ای راه دان بی من مرو
ديگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم اين و آن بی من مرو

سه‌شنبه، بهمن ۱۳، ۱۳۸۸

آیین مستان

من از آنکه گشتم به مستي هلاک
به آيين مستان بريدم به خاک
به آب خرابات غسلم دهيد
پس آنگاه بر دوش مستم نهيد
به تابوتي از چوب تاکم کنيد
به راه خرابات خاکم کنيد
مريزيد بر گور من جز شراب
مياريد در ماتمم جز رباب
مبادا عزيزان که در مرگ من
بنالد بجز مطرب و چنگ زن
تو خود حافظا سر ز مستي متاب
که سلطان نخواهد خراج از خراب

وصیتم به ...

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

گفتگوی ...

دل از من برد و روی از من نهان کرد
خدا را با که این بازی توان کرد
شب تنهاییم در قصد جان بود
خیالش لطف‌های بی‌کران کرد
چرا چون لاله خونین دل نباشم
که با ما نرگس او سرگران کرد
که را گویم که با این درد جان سوز
طبیبم قصد جان ناتوان کرد
بدان سان سوخت چون شمعم که بر من
صراحی گریه و بربط فغان کرد
صبا گر چاره داری وقت وقت است
که درد اشتیاقم قصد جان کرد
میان مهربانان کی توان گفت
که یار ما چنین گفت و چنان کرد
عدو با جان حافظ آن نکردی
که تیر چشم آن ابروکمان کرد

دوشنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۸۸

بیاد او

بیاد او وبرای او
این دل خسته وزار من کی به دیدارش شاد می شود ؟

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهلست با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

زبان ها و گویش های ایرانی

در اسناد تاریخی
در آثار مورخان و جغرافیا نویسان اسلامی ، گذشته از فارسی دری که زبان رسمی و اداری کشور ایران بوده است و پهلوی جنوبی (پارسیک) که تا سه - چهار قرن بعد از اسلام زبان دینی ایرانیانی شمرده می شد که به آئین زرتشتی (زردشتی) باقی مانده بودند ؛ از چندین گویش دیگر که در نقاط مختلف این سرزمین پهناور متداول بوده ، ذکری آمده و گاهی نمونه های کوتاه ، یا به نسبت بلندتر، از بعضی آن ها ثبت شده است.

در این کتب که از اواخر قرن سوم تا قرن دهم هجری تألیف یافته به بیش از چهل گویش ایرانی اشاره شده است که فهرست آن ها را در زیر می آوریم:

1. ارانی : گویش ناحیه اران و بردع در قفقاز بوده است. اصطخری و مقدسی از آن یاد کرده اند.
مقدسی درباره آن می نویسد: « در اران سخن می گویند و فارسی ایشان قابل فهم است و در حروف به خراسانی نزدیک است.»

2. مراغی : حمدالله مستوفی می نویسد: « تومان مراغه چهار شهر است : مراغه و بسوی (؟) و خوارقان و لیلان ... مردمش سفید چهره و ترک وش می باشند ... و زبانشان پهلوی مغیر است. »

در نسخه دیگر « پهلوی معرب » ثبت شده و محتمل است که در این عبارت کلمه ی معرب تصحیف مغرب باشد ، یعنی گویش پهلوی مغربی . زیرا که در غالب آثار نویسندگان بعد از اسلام همه ی گویش های محلی را که با زبان فارسی دری متفاوت بوده به لفظ عام پهلوی یا فهلوی می خواندند.

3. همدانی و زنجانی : مقدسی درباره ی گویش این ناحیه تنها دو کلمه زیر را ثبت کرده است: « واتم » و « واتوا ».
شمس قیس رازی یک دو بیتی را در بحث از وزن فهلویات آورده و آن را از زبان « مردم زنگان و همدان » می شمارد.
حمدالله مستوفی درباره مردم زنجان می نویسد : زبانشان پهلوی راست است.

4. کردی : یاقوت حموی قصیده ای ملمع از یک شاعر کُرد به نام « نوشروان بغدادی » معروف به « شیطان العراق » در کتاب خود آورده است.

5. خوزی : گویش مردم خوزستان که در روایات حمزه اصفهانی و ابن الندیم نیز از جمله زبان های متداول در ایران ساسانی شمرده شده است. اصطخری درباره ی گویش این ناحیه می نویسد : « عامه ی ایشان به فارسی و عربی سخن می گویند ، جز آنکه زبان دیگری دارند که نه عبرانی و نه سریانی و نه فارسی است. » و ظاهرا مرادش گویش ایرانی آن سرزمین است.
مقدسی نیز درباره ی گویش مردم خوزستان نکاتی را ذکر می کند که گویا مربوط به فارسی متداول در خوزستان است ، نه گویش خاص محلی.

6. دیلمی : اصطخری درباره ی این ناحیه می نویسد: « زبانشان یکتاست و غیر از فارسی و عربی است »
مقدسی نیز می گوید : « زبان ناحیه ی دیلم متفاوت و دشوار است.»

7. گیلی یا گیلکی : ظاهرا گویشی جداگانه از دیلمی بوده است. اصطخری می نویسد : « در قسمتی از گیلان (جیل) تا آنجا که من دریافته ام طایفه ای از ایشان هستند که زبانشان با زبان جیل و دیلم متفاوت است. »
و مقدسی می گوید : « گیلکان حرف خاء ( یا حاء ) به کار می برند.»

8. طبری یا (مازندرانی) : این گویش دارای ادبیات قابل توجهی بوده است. می دانیم که کتاب « مرزبان نامه » به گویش طبری تألیف شده بود و از آن زبان به فارسی دری ترجمه شده است.
ابن اسفندیار دیوان شعری را به زبان طبری با عنوان « نیکی نامه » ذکر می کند و آن را به « اسپهبد مرزبان بن رستم بن شروین » مؤلف « مرزبان نامه » نسبت می دهد. در « قابوس نامه » نیز دو بیت به گویش طبری از مؤلف ثبت است. ابن اسفندیار از بعضی شاعران این سرزمین که به گویش طبری شعر می گفته اند یاد کرده و نمونه ای از اشعار ایشان را آورده است. در « تاریخ رویان » اولیاء الله آملی نیز ابیاتی از شاعران مازندرانی به گویش طبری ضبط شده است.

اخیرا چند نسخه ی خطی از ترجمه ی ادبیات عرب به گویش طبری و نسخه هایی از ترجمه و تفسیر قرآن به این گویش یافت شده که از روی آن ها می توان دریافت که گویش طبری در قرن های نخستین بعد از اسلام دارای ادبیات وسیعی بوده است. مجموعه ای از دو بیتی های طبری که به « امیری » معروف و به شاعری موسوم به « امیر پازواری » منسوب است ، در مازندران وجود داشته که « برنهارد درن » خاور شناس روسی نسخه آن ها را به دست آورده و زیر عنوان « کنزالاسرار » در سن پطرز بورگ (یا - سن پطرز بورغ) با ترجمه ی فارسی چاپ کرده است.
مقدسی می نویسد که زبان طبرستان به زبان ولایت قومس و جرجان نزدیک است ، جز آنکه در آن شتابزدگی هست.

9. گشتاسف : درباره ی مردم این ناحیه (در قفقاز کنار دریای خزر میان رودهای ارس و کر) حمدالله مستوفی می نویسد : « زبانشان پهلوی به جیلانی باز بسته است.»

10. قومس و جرجان (گرگان) : مقدسی در ذکر زبان مردم این دو ناحیه می نویسد : « زبانشان به هم نزدیک است. می گویند « هاده » و « هاکن » و شیرینی ای در آن هست.»

11. رازی : مقدسی درباره ی اهل اقلیم الجبال می نویسد : زبان های گوناگون دارند. اما در ری حرف « راء » را به کار می برند. می گویند: « راده »و « راکن». از زبان رازی در جاهای دیگر نیز اطلاعاتی داده اند. شاعری به نام « بندار رازی » اشعاری به زبان مردم این شهر دارد که از آن جمله چند بیتی در « المعجم » ثبت است.

12. رامهرمزی : درباره ی زبان مردم این ناحیه ، مقدسی تنها اشاره می کند که : « زبانی دارند که فهمیده نمی شود.»

13. فارسی : اصطخری درباره ی یکی از سه زبان متداول در استان فارس می نویسد : « فارسی زبانی است که به آن گفتگو می کنند ، و همه ی مردمان فارس به یک زبان سخن می گویند ، که همه آن را می فهمند ، مگر چند لفظ که متفاوت است و برای دیگران دریافتی نیست.»

14. فهلوی یا پهلوی : بنابر نوشته اصطخری « زبان نوشتن عجم - ظاهرا یعنی ایرانیان غیر مسلمان - و وقایع و نامه نویسی زرتشتیان (زردشتیان) با یکدیگر پهلوی بوده که برای دریافتن عامه به تفسیر احتیاج داشته است.» و گمان می رود مراد او همان زبان است که در حدود اواخر قرن سوم و اوایل قرن چهارم هجری چند کتاب دینی زرتشتی مانند « دینکرد » و « بندهش » را به آن تألیف کرده اند.

15. کرمانی : مقدسی می نویسد که : « زبان مردم این سرزمین قابل فهم است و به خراسانی نزدیک است.»
اصطخری آورده است که: « زبان مردم کرمان همان زبان فارسی است.»

16. مکری : بر حسب نوشته ی اصطخری زبان مردم مکران ، فارسی و مکری بوده است.
مقدسی نوشته است که : « زبان مردم مکران وحشی است.»

17. بلوچی : اصطخری نوشته است که : « بلوچان و اهل بارز جز فارسی زبان دیگری نیز دارند.»

18. کوچی یا قفصی : طائفه قفص یا کوچ که ذکر ایشان در بیشتر موارد و منابع با بلوچان یک جا می آید ، بر حسب نوشته ی اصطخری بجز فارسی زبان دیگری نیز داشته اند که « قفصی » خوانده شده است.
مقدسی درباره طوایف « کوچ و بلوچ » می نویسد: « زبانشان نامفهوم است و به سِندی شبیه است.»

19. نیشابوری : بر حسب نوشته ی مقدسی ، زبان مردم نیشابور فصیح و قابل فهم بوده است ، جز آنکه آغاز کلمات را کسره می دادند و « یائی » بر آن می افزودند. مانند: « بیگو » ، « بیشو » ، و « سین » ای بی فایده (به بعضی صیغه های فعل) علاوه می کردند. مانند: « بخردستی » ، « بگفتستس » ، « بخفتستی » و آنچه به این می ماند. و در آن سستی و لجاجی بوده است. و می نویسد که: « این زبان برای خواهش مناسب است.»

20. هروی : مسعودی می نویسد که : « بهرام همه ی زبان ها را می دانست و در خشم به عربی ، در جنگ به ترکی ، و در مجلس عام به زبان دری و با زنان به زبان هروی سخن می گفت.
مقدسی می نویسد : « زبان مردم هرات وحشی است و در همه ی اقالیم وحشی تر از زبان هرات نیست.» و این زبان را زشت شمرده و برای طویله مناسب دانسته است.

21. بخارایی : زبان بخارایی بنابر نوشته ی اصطخری ، همان زبان سغدی بوده است با اندک اختلافی ، و می نویسد که زبان « دری » نیز داشته اند. مقدسی می نویسد که : « در زبان ایشان تکرار فراوان است.» مثلا می گویند « یکی مردی دیدم » یا « یکی ادرمی دادم » ؛ و در میان گفتار کلمه « دانستی » را بیهوده مکرر می کنند.» سپس می گوید که زبان ایشان « دری » است و هر چه از آن جنس باشد دری نامیده می شود زیرا که آن زبانی است که بدان نامه ی سلطنتی را می نویسند و عریضه و شکایت به این زبان نوشته می شود ؛ و اشتقاق این لفظ از « در » است یعنی زبانی که در « دربار » به آن گفتگو می کنند.

22. مروی : مقدسی می نویسد که در زبان ایشان سنگینی و درازی و کششی در آخرهای کلمات هست و مثال می آورد که : « مردم نیشابور می گویند « برای این » و مرویان می گویند « بترای این » و یک حرف می افزایند ، و اگر دقت کنی از این گونه بسیار می یابی.» و جای دیگر می نویسد : « این زبان برای وزارت مناسب است.»
یاقوت در کلمه ی « ماشان » که نام نهری است می نویسد : « مردمان مرو آن را با جیم بجای شین ادا می کنند.»

23. خوارزمی : اصطخری می نویسد : « زبان مردم خوارزم یکتاست و در خراسان هیچ شهری نیست که مردمانش به زبان ایشان سخن بگویند.» یاقوت در ذکر قصبه « نوزکاث » می نویسد : « شهرکی است نزدیک جرجانیه ی خوارزم و « نوز» به زبان خوارزمی به معنی جدید است ، و آن جا شهری است که نامش « کاث » است ، و این را یک « کاث جدید » خوانده اند.
ابوعلی سینا در رساله ی « مخارج الحروف » تلفظ حرفی را که « سین زائی » خوانده از مختصات حروف ملفوظ زبان خوارزمی ذکر می کند.

24. سمرقندی : مقدسی می نویسد : « مردم سمرقند را که میان کاف و قاف است به کار می برند و می گویند « بکردک(ق)م » ، « بگفتک(ق)م » و مانند این ، و در زبانشان سردی ای هست.»

25. صُغدی (سُغدی) : مقدسی می نویسد : « مردم ولایت صغد زبانی جداگانه دارند که با زبان های روستاهای بخارا نزدیک است ، اما بکلی جداست ، اگر چه زبان یکدیگر را می فهمند.»

26. بامیانی و طخارستانی : به نوشته ی مقدسی با زبان بلخی نزدیک بوده ، اما پیچیدگی و دشواری داشته است.

27. بلخی : زبان مردم بلخ در نظر مقدسی زیباترین ِزبان ها بوده اما بعضی کلمات زشت در آن وجود داشته است و می نویسد که : « این زبان برای پیام آوری مناسب است.»

28. جوزجانی : به نوشته ی مقدسی زبان این ناحیه ، میانه ی زبان مروزی و بلخی بوده است.

29. بستی : همینقدر نوشته اند که زبانی زیبا بوده است.

30. طوسی و نسایی : نزدیک به زبان نیشابوری بوده است.

31. سجستانی : مقدسی نوشته است که : « در زبان ایشان ستیزه جویی و دشمنی وجود دارد. صوت ها را از سینه بیرون می آورند و آواز را بلند می کنند.» و می گوید : « این زبان برای جنگ خوب است.»

32. غوری : شاید زبان این ناحیه همان بوده باشد که اکنون « پشتو » خوانده می شود. در هر حال با فارسی دری متفاوت بوده است. بیهقی می نویسد : « امیر ... دانشمندی را به رسولی آنجا فرستاد ، با دو مرد غوری از آن بوالحسن خلف و شیروان تا ترجمانی کنند.»

33. چاچی (شاشی) : مقدسی نوشته است که : « زبان این ناحیه زیباترین زبان هیطل است.» و از این نکته درست معلوم نیست که رابطه ی آن با زبان های ایرانی چه بوده است؟

34. قزوینی : درباره ی زبان مردم این شهر تنها این نکته را ذکر کرده اند که قاف به کار می برند و بیشتر ایشان برای معنی جید ( = خوب) می گویند « بخ ».

35. گویش های روستائی خراسان : مقدسی می نویسد : « کوچک ترین شهری از خراسان نیست مگر آنکه روستاهای آن زبان دیگری داشته باشند.»

36. شیرازی : در گلستان سعدی بیتی هست که در بعضی نسخه ها در عنوان آن نوشته اند « ترکیه » و گاهی « شیرازیه » و در هر حال به گویش محلی شیراز است.
در کلیات سعدی نیز یک مثنوی ملمع با عنوان « مثلثات » به عربی و فارسی و شیرازی باقی است.
در دیوان حافظ هم غزل ملمعی متضمن بعضی مصراع ها به گویش شیرازی ثبت است. چندی پس از زمان حافظ ، شاعری از مردم شیراز به نام « شاه داعی » منظومه هایی به این زبان سروده است.

37. نیریزی : در یک جنگ خطی مکتوب در قرن هشتم اشعاری با عنوان « نیریزیات » ثبت شده است و در همین جنگ فصلی دیگر با عنوان « فهلویات » آمده که شاید به گویش شیرازی باشد.

38. اصفهانی : اوحدی اصفهانی چند غزل به گویش محلی اصفهان سروده است که در دیوانش ثبت است. عبارتی به گویش اصفهانی نیز در لطایف عبید زاکانی آمده است.

39. آذری : یکی از گویش های ایرانی که تا اواخر قرن دهم هجری در آذربایجان متداول بوده است. ابن حوقل زبان مردم آن سرزمین را فارسی می خواند که مراد از آن ، یکی از گویش های ایرانی است و به تعدد این گویش ها نیز اشاره می کند.
مسعودی (قرن چهارم) پس از آنکه همه زبان های ایرانیان را فارسی خوانده به اختلاف گویش ها اشاره کرده و نام گویش « آذری » را در ردیف پهلوی و دری آورده است.
یاقوت حموی نیز زبان مردم آذربایجان را یکجا « آذریه » و جای دیگر « آذربیه » نوشته است و می گوید که جز خودشان کسی آنرا نمی فهمد.
همام تبریزی غزلی به گویش محلی تبریز داد که متن آن را عبید زاکانی در مثنوی « عشاقنامه » ی خود درج کرده است.
در دیوان شاه قاسم انوار تبریزی نیز چند غزل به این گویش وجود دارد و در رساله ی روحی انارجانی فصل هایی به زبان عامیانه ی تبریز در قرن دهم ثبت است.

40. اردبیلی : ابن بزاز در « صفوةالصفا » جمله هایی را از زبان شیخ صفی الدین با قید زبان اردبیلی نقل کرده و سپس دو بیتی های متعددی را از شیخ آورده که به احتمال کلی به همان گویش اردبیل است. شاید با آذری متداول در تبریز و شهرهای دیگر آذربایجان تفاوتهایی جزئی داشته است.

اما چنانکه از مطلب مذکور در فوق دریافته می شود ، آگاهی ما از گویش های متعددی که در قرون پیشین در سرزمین پهناور ایران رایج بوده است ، اجمالی است و غالبا تنها به نام آن ها منحصر است. فقط گاهی جمله های کوتاه یا مصراعی و بیتی از آن ها قید کرده اند و در موارد معدود نمونه گویش های مزبور به یک تا چند صفحه می رسد.

در زمان معاصر
آنچه ذکر شد اشاراتی بود که در آثار مؤلفان بعد از اسلام درباره ی نام یا بعضی خصوصیات گویش های ایرانی آمده است.
اما در روزگار ما گذشته از « فارسی دری » که « فارسی نو » نیز خوانده می شود ، و زبان رسمی اداری و دولتی و فرهنگی کشور ایران از قرن چهارم هجری تا همین زمان است ؛ در این سرزمین پهناور هنوز گویش های متعدد ایرانی رایج است که بعضی از آن ها آثار مکتوب و ادبی نیز دارند ، و بسیاری دیگر تنها زبان محاوره اقوام بزرگ یا کوچکی است که در گوشه و کنار فلات ایران زندگی می کنند.

مهم ترین زبان ها و گویش های ایرانی امروز از این قرار است :

1. تاجیکی : این زبان همان فارسی دری است با اندک تفاوتی در واژگان و چگونگی ادای بعضی از واک ها.
تاجیکی زبان ملی جمهوری تاجیکستان است و گذشته از این در بسیاری از نواحی جمهوری ازبکستان (دره فرغانه و دره زرافشان و ناحیه ی کشکه دریا و مناطق مسیر رودهای سرخان دریا و چرچیک و غیره) و نزد انبوهی از مردم شهرهای بزرگ بخارا و سمرقند ، و گروهی از ساکنان جمهوری های قرقیزستان (نواحی جلال آباد و اش) و قزاقستان متداول است.
تاجیکان اصیل ، بازمانده ی ایرانیانی هستند که از قدیم ترین روزگار در آن سرزمین می زیسته اند و به تدریج در طی قرن های دراز ، اقوام دیگر مشرق آسیا در سرزمین ایشان نفوذ کردند و جای گرفتند و اکنون قسمت هایی از این ناحیه به صورت جزیره هایی باقی مانده که مردم آن ، زبان و آداب ایرانی خود را حفظ کرده اند.
بعضی اقلیت ها مانند یهودیان و کولیان و عرب های آسیای میانه نیز به تاجیکی سخن می گویند. شماره ی تاجیک زبانان را به دو میلیون و نیم تخمین کرده اند.
قطع رابطه ی اداری و حکومتی میان کشور ایران و سرزمین های مزبور در چند قرن اخیر ، موجب شده است که زبان ادبی تاجیکی با فارسی دری اختلافاتی پیدا کند. عمده ی این اختلاف ها در لغات و کلماتی است که دسته ای از گویش جاری مردم آن نواحی در زبان ادبی تاجیکی راه یافته است. دسته ی دیگر از زبان های تاتاری و ازبکی در آن زبان وارد شده ، و شماره ی بسیاری از لغات علمی و فنی هم از روسی در این زبان نفوذ کرده است.با این حال آثار گویندگان و نویسندگان فارسی زبان قرن های پیشین (که بعضی از ایشان خود از مردم همان نواحی بوده اند) هنوز بخوبی برای مردم تاجیکستان دریافتنی است و جزء میراث فرهنگی ایشان شمرده می شود. بعضی خصوصیات صرف و نحوی نیز زبان تاجیکی را از فارسی دری متمایز می کند.
این زبان را در اوایل تشکیل جمهوری تاجیکستان به الفبای لاتینی با تغییر چند حرف نوشتند و در آموزش و کتاب و روزنامه بکار بردند. اما پس از چندی الفبای روسی را برای نوشتن آن اختیار کردند و اکنون نیز همین خط در آن سرزمین متداول است.
از نویسندگان بزرگ تاجیکستان در دوران اخیر « صدرالدین عینی » است که پدر ادبیات جدید تاجیکستان شمرده می شود و رمان و داستان و شعر و مقالات تحقیقی فراوان دارد.

2. بختیاری و لری : در کوهستان بختیاری و قسمتی از مغرب استان فارس ایل های بختیاری و ممسنی و بویراحمدی به گویش هایی سخن می گویند که با کردی خویشاوندی دارد ، اما با هیچ یک از شعبه های آن درست یکسان نیست ، و میان خود آن ها نیز ویژگی ها و دگرگونی هایی وجود دارد که هنوز با دقت حدود و فواصل آن ها مشخص نشده است. اما معمول چنین است که همه گویش های بختیاری و لری را جزو یک گروه بشمارند.

3. کردی : نام کردی عاده به زبان مردمی اطلاق می شود که در سرزمین کوهستانی واقع در مغرب فلات ایران زندگی می کنند. قسمتی از این ناحیه اکنون جزء کشور ایران است و قسمتی در کشور ترکیه و قسمتی دیگر از جمله کشور عراق شمرده می شود. در خارج از این منطقه نیز اقلیت های کرد وجود دارند که از آن جمله گروهی در شمال خراسان و گروه هایی در جمهوری های ارمنستان ، گرجستان و آذربایجان و عده ی کمی نیز در ترکمنستان به این گویش ها سخن می گویند. در سوریه نیز یک اقلیت کرد زبان از چند قرن پیش به وجود آمده است.
زبان یا گویش کردی همه ی این نواحی یکسان نیست. حتی تردید است در این کلمه « کرد » به قوم واحدی که دارای مختصات نژادی یا ایلی با گویش معینی باشند اطلاق شده باشد. در بسیاری از منابع تاریخی که به زبان عربی در قرن های نخستین اسلام تألیف یافته ، این کلمه را معادل کلمه « شبان » و « چوپان » بکار برده اند.
ابن حوقل کوچ (قفص) کرمان را « صنف من الاکراد » می داند و حال آنکه مقدسی (احسن التقاسیم) زبان ایشان را شبیه زبان مردم سند شمرده است.
یاقوت حموی مردمان ساسون را « الاکراد السناسنه » می خواند (معجم البلدان).
حمزه اصفهانی می نویسد : « کانت الفرس تسمی الدیلم الاکراد طبرستان کما کانت تسمی العرب اکراد سورستان » (تاریخ سنی ملوک الارض)
در کارنامه ی اردشیر بابکان (پاپکان) هم کردان به معنی شبانان آمده است ، نه نام و نژاد یا قبیله. در گویش طبری امروز نیز کلمه ی کرد به معنی چوپان و شبان است. (واژه نامه طبری، صادق کیا، ص 166).
اما زبانی که کردی خوانده می شود شامل گویش های متعددی است که هنوز با همه مطالعاتی که انجام گرفته درباره ی ساختمان و روابط آن ها با یکدیگر تحقیق دقیق و قطعی به عمل نیامده است. بر حسب عادت این گویش ها را به دو گروه اصلی تقسیم می کنند : یکی کورمانجی که خود به دو شعبه تقسیم می شود : شعبه شرقی یا مکری در سلیمانیه و سنه ؛ و شعبه غربی در دیار بکر و رضائیه و ایروان و ارزروم و شمال سوریه و شمال خراسان. گروه اصلی دیگر یا گروه جنوبی در منطقه کرمانشاه و بختیاری.
از قرن های پنجم و ششم هجری آثار ادبیات شفاهی و کتبی کردی در مآخذ تاریخی دیده می شود. از آن جمله قصیده ای ملمع از انوشیروان بغدادی معروف به شیطان العراق که در معجم البلدان آمده است.
کردی دارای ادبیات شفاهی وسیعی است که قسمتی از آن توسط محققان اروپایی و ایرانی در زمان های اخیر گرد آمده و ثبت شده است.
در حال حاضر کردان عراق الفبای فارسی - عربی را با اندک تغییری در شیوه ی خط برای نوشتن زبان خود بکار می برند.
کردان سوریه از الفبای لاتینی برای نوشتن گویش خود استفاده می کنند و کردان ساکن جمهوری های آسیای میانه الفبای روسی (سیریلیک) را بکار می برند. شماره ی متکلمان به گویش های مختلف کردی را به شش تا هشت میلیون نفر تخمین کرده اند.

4. دری افغانستان : دری نام یکی از دو زبان رسمی کشور افغانستان است. این کشور که قسمت عمده ی آن گهواره ی ادبیات گران بهای فارسی بعد از اسلام بوده است ، بی شک یکی از شریکان بزرگ و وارثان بحق این فرهنگ وسیع و عمیق است و زبانی که بطور مطلق دری خوانده می شود در حقیقت جز ادامه ی همان فارسی دری نیست که « رابعه بنت کعب » و « دقیقی » و « عنصری بلخی » و « سنائی » و « سید حسن غزنوی » و « عبدالحی گردیزی » و « خواجه عبدالله انصاری هروی » و « ناصرخسرو قبادیانی » و ده ها امثال ایشان با همکاری بزرگان دیگر این سرزمین پهناور بنیاد گذاشته و به کمال رسانیده اند.
زبان دری افغانستان با فارسی تفاوت هایی جزئی دارد. بعضی از خصوصیات صرف و نحوی محلی در آن وارد شده و از این جهت از فارسی ادبی متداول در ایران متمایز شده است. این تفاوت ها اندکی مربوط به چگونگی تلفظ و ادای واک هاست که با تلفظ نواحی شرقی و شمال شرقی ایران در اکثر موارد همانند است. تفاوت های دیگر از نظر لغات و اصطلاحات محلی است که در زبان ادبی افغانستان وارد شده است. دیگر آنکه بعضی از کلمات و اصطلاحات علمی و فنی دنیای امروز در فارسی ایران از زبان فرانسوی اخذ و اقتباس شده ، و همان ها را در زبان دری افغانستان به سبب ارتباطی که در طی یکی دو قرن اخیر با هندوستان داشته است ، از زبان انگلیسی گرفته اند. به این طریق در واژگان فارسی و دری اندک اختلافی وجود دارد. این اختلاف ها با ارتباط فرهنگی میان دو ملت دوست و برادر و همنژاد و همزبان و همدین بتدریج کمتر می شود.
شمار مردمی که در کشور افغانستان به زبان فارسی دری متلکم هستند به موجب آمارهای اخیر ، در حدود 5 میلیون نفر است. اما همه ی سکنه ی آن سرزمین این زبان را می دانند و بکار می برند. در سال های اخیر در افغانستان برای اصطلاحات جدید اداری و علمی و فنی الفاظی وضع کرده اند که غالبا ریشه و ساخت آن ها از زبان پشتو اخذ شده است. مانند کلمات { پوهنجی ، پوهنتون ، پوهاند ، پوهنوال } در مقابل اصطلاحات ایرانی { دانشکده ، دانشگاه ، استاد ، دانشیار } و غیره.

5. بلوچی : بلوچی از گویش های ایرانی شمال غربی شمرده می شود ، اما در زمان های تاریخی نشانه ی متکلمان به این گویش را در مشرق ایران می بینیم. در شاهنامه ذکر مسکن این قوم در حدود شمال خراسان امروزی آمده است. در کتاب های جغرافیائی از این قوم (همراه با طایفه ی کوچ - یا قفص) در حدود کرمان یاد می شود. پس از آن بر اثر عوامل تاریخی این قوم به کناره های دریای عمان رسیده و در همانجا اقامت کردند. اکنون قسمتی از بلوچان در دورترین قسمت جنوب شرقی ایران و قسمتی دیگر در غرب کشور پاکستان امروزی جای دارند. مجموع این ناحیه بلوچستان خوانده می شود که بر حسب مرزهای سیاسی به بلوچستان ایران ، و بلوچستان پاکستان تقسیم می شود. گروهی از بلوچان نیز در قسمت جنوبی افغانستان و جنوب غربی پنجاب و طوایفی از آن ها نیز در کرمان و لارستان و سیستان و خراسان سکونت دارند. بعضی مهاجران بلوچ در جستجوی کار و کسب معاش به گرگان و حتی جمهوری ترکمنستان رفته و در آن نواحی ساکن شده اند.
بلوچی را به دو گروه اصلی تقسیم می توان کرد : شرقی ، یا شمال شرقی ، و غربی ، یا جنوب غربی ، مجموع مردم بلوچی زبان را به یک و نیم میلیون تا دو و نیم میلیون نفر تخمین کرده اند. اما این رقم ها اعتبار قطعی ندارند.

6. تاتی : در سرزمین آذربایجان نیز یکی دیگر از زبان ها یا گویش های ایرانی رایج است که تاتی خوانده می شود. متکلمان به این زبان در جمهوری آذربایجان (شمال شرقی شبه جزیره آبشوران) و بعضی از نقاط داغستان سکونت دارند. در بعضی از روستاهای آذربایجان ایران نیز زبان تاتی هنوز رایج است. روی هم رفته زبان تاتی را در حدود یکصد و ده هزار نفر در جمهوری های شوری سابق به عنوان زبان مادری بکار می برند.

7. تالشی : در جلگه ی لنکران و سرزمین آذربایجان شوروی ، یک زبان ایرانی دیگر متداول است که طالشی خوانده می شود و در قسمت جنوب غربی دریای مازندران و در مرز ایران و شوروی نیز گروهی به این زبان تکلم می کنند. عده ی گویندگان این زبان را تا 150 هزار نفر تخمین کرده اند که از آن جمله نزدیک 100 هزار نفر در جمهوری های شوروی به سر می برند.
زبان تالشی از جمله زبان های ایرانی شمال غربی است که در زمان های قبل (تا حدود قرن دهم هجری) در سرزمین آذربایجان رایج بوده و از آن پس جای خود را به یکی از گویش های ترکی داده است. آثاری از این زبان بصورت دو بیتی هایی منسوب به ناحیه ی اردبیل و متعلق به قرن هشتم هجری در دست است.

8. گیلکی : از گویش های ایرانی است که در قسمت گیلان و دیلمستان متداول بوده و هنوز مردم استان گیلان آن را در گفتار به عنوان زبان مادری خود بکار می برند. گیلکی خود به چند شعبه منقسم است که با یکدیگر اندک اختلافی دارند. شماره ی مردم گیلکی زبان از یک میلیون نفر تجاوز می کند ؛ اما اکثریت قاطع آن ها زبان رسمی ایران یعنی فارسی را نیز می دانند. از زبان گیلکی دو بیتی هایی معروف به « شرفشاهی » در دست است که به شاعری موسوم یا ملقب به « شرفشاه » منسوب می شود. در قرن اخیر بعضی از شاعران محلی مانند « کسمائی » به این گویش اشعار سیاسی و وطنی سروده اند.

9. طبری یا مازندرانی : یکی دیگر از گویش های ایرانی کرانه ی دریای مازندران است که در استان مازندران کنونی و طبرستان قدیم متداول است. این گویش در شهرها و نواحی کوهستانی چه در تلفظ و چه در واژگان اختلافی دارد. در قسمت شهر نشین تأثیر شدید زبان فارسی دری دیده می شود که بتدریج جای گویش محلی را می گیرد.
زبان طبری در زمان های گذشته دارای آثار ادبی قابل توجی بوده است. کتاب « مرزبان نامه » نخست به این زبان تألیف شده و سپس آن را در قرن هفتم هجری به فارسی دری برگردانده اند. در « قابوسنامه » و « تاریخ طبرستان » ابن اسفندیار و مآخذ دیگر نیز شعرهایی به این زبان هست. در زمان معاصر مردم مازندران شعرهایی به زبان محلی خود در یاد دارند و می خوانند که عنوان عام « امیری » به آن ها داده می شود و همه را ، اگر چه از روی خصوصیات زبان شناسی به یک زمان و یک شخص نمی توان نسبت داد ؛ به شاعری موسوم به « امیر پازواری » منسوب می کنند.
شماره ی متکلمان به گویش طبری را به یقین نمی توان تعیین کرد. اما در هر حال از یک میلیون متجاوز است. همه ی ایشان زبان رسمی کشور ایران یعنی فارسی را نیز می دانند و بکار می برند.
طبری را با گیلکی از یک گروه می شمارند و عنوان عام « گویش های کناره ی کاسپین یا دریای مازندران » به آن ها می دهند.

10. پشتو : زبان پشتو که افغانی هم خوانده می شود در نواحی جنوبی و مرکزی کشور افغانستان و قسمت شمال غربی پاکستان متداول است. گروهی از پشتو زبانان در بلوچستان و معدودی در چترال و کشمیر و کناره ی مرزهای ایران و افغانستان سکونت دارند. قدیمی ترین آثار زبان پشتو از قرن های نهم و دهم هجری است. در طی قرون متمادی پشتو تنها در گفتار بکار می رفته و آثار ادبی به این زبان بسیار اندک بوده است. تنها از سی - چهل سال پیش بود که دولت افغانستان پشتو را زبان رسمی کشور قرار داد و از آن پس روزنامه ، کتاب و آثار ادبی به این زبان پدید آمد و تدریس آن در آموزشگاه ها معمول شد.
زبان پشتو چه از نظر واک شناسی و چه از نظر ساختمان دستوری با زبان های دیگر ایرانی تفاوت هایی دارد که اینجا مجال بحث درباره ی آن نیست.
این زبان را معمولا به دو گروه غربی (یا جنوب غربی) و شرقی (شمال شرقی) تقسیم می کنند. گویش مهم گروه غربی ، گویش قندهاری است و در گروه شرقی گویش پیشاوری اهمیت دارد. اختلاف میان این دو گروه هم در چگونگی ادای واک ها و هم در بعضی نکات دستوری است. از آن جمله همین نام یا عنوان زبان است که در قندهاری « پختو » و در پیشاوری « پشتو » تلفظ می شود.
در قانون اساسی جدید افغانستان هر دو زبان رایج آن کشور ، یعنی دری و پشتو به عنوان زبان های رسمی ملی پذیرفته شده است.

11. آسی : در قسمت هایی از سرزمین قفقاز بقایای یکی از زبان های ایرانی هنوز متداول است. این زبان « آسی » خوانده می شود. گویندگان این زبان قسمتی در جمهوری آستی شمال و قسمتی در جمهوری گرجستان که ناحیه ی خودمختار « آستی جنوبی» خوانده می شود، سکونت دارند. زبان آسی به دو گویش اصلی تقسیم می شود که یکی را « ایرونی » و آن یک را « دیگوری » می خوانند.
گویشی که بیشتر جنبه ی ادبی دارد « ایرونی » است. زبان آسی را دنباله ی زبان سکائی باستان می شمارند ، و در هر حال یکی از شعبه های زبان های ایرانی است. شماره ی متکلمان به این زبان اندکی بیش از چهل هزار نفر است.

گویش های مرکزی ایران
در روستاها و شهرک های مرکز ایران و آبادی های پراکنده در حاشیه ی کویر گویش های متعددی هنوز باقی است که غالبا شماره ی متکلمان آن ها اندک است و هر یک خصوصیاتی دارند ، از آن جمله :

12. گویش های میان کاشان و اصفهان : در این نواحی گویش های روستاهای وینشون ، قرود ، کشه ، زفره ، سده ، گز ، کفرون و گویش های محلات ، خوانسار ، سو ، لیمه ، جوشقان در خور ذکر است که درباره ی آن ها تحقیقات و مطالعاتی کم یا بیش انجام گرفته است.

13. گویش یزدی : که با گویش زرتشتیان یزد و کرمان یکی است با اندک اختلافاتی در تلفظ.

14. نائینی و انارکی : میان اصفهان و یزد.

15. نطنزی ، یارندی و فریزندی : شمال غربی نائین.

16. خوری و مهرجانی : در قراء خور و مهرجان (در ناحیه بیابانک)

17. گویش های حوزه ی شهر سمنان : شامل سمنانی ، لاسگردی ، سرخه ای ، سنگسری و شهمیرزادی.

18. گویش های حوزه اراک : شامل گویش های وفس ، آشتیان و تفرش.

19. تاکستانی : در جنوب غربی قزوین و اشتهاردی در نزدیکی آن.

گویش های سرزمین فارس
20. در بعضی از روستاهای استان فارس گویش های خاصی هست که با وجود زبان جاری سراسر آن استان که فارسی است هنوز بر جا مانده اند ؛ اگر چه هرگز کتابت نداشته و مقام زبان دری نیافته اند. این ها عبارتند از : گویش های متداول در روستاهای شمغون ، پاپون ، ماسرم ، بورینگون و بعضی دهکده های دیگر. این گویش ها همه از گروه جنوب غربی شمرده می شوند. اما بعضی دیگر مانند « سیوندی » در قریه ی سیوند (50 کیلومتری شمال شیراز) از جمله گویش های شمال غربی است که شاید بر اثر مهاجرت در آن ناحیه رواج یافته و باقی مانده باشد.
در ناحیه باشکرد (واقع در جنوب شرقی خلیج فارس) نیز گویش های باشکردی وجود دارد که خود به دو گروه جنوبی و شمالی تقسیم می شود و دارای مختصاتی است که آن ها را از گویش های دیگر ایرانی مشخص و متمایز می کند.

زبان های پامیری
در دورترین نقاط شمال شرقی جغرافیائی ایران ، یعنی در ناحیه کوهستانی مجاور پامیر ، که اکنون جزء دو کشور تاجیکستان و افغانستان و قسمتی در آن سوی مرز این کشورها با چین است گویش های متعدد ایرانی هنوز بر جا مانده است.
از آن جمله است:

21. شغنانی : در دو کرانه ی رود پنج آب و بخش علیا و سفلای خوردگ.

22. روشانی : در هر دو کرانه ی رود پنج آب پائین تر از منطقه شغنان.

23. برتنگی : دره ی برتنگ.

24. ارشری : در قسمت بالای مسیر رود برتنگ.

25. سریکلی : در استان سین تسزیان (مغرب چین).

26. یزغلامی : در امتداد مسیر رود یزغلام که شاخه ی راست پنج آب است.

27. اشکاشمی : در پیچ رود پنج آب و سرچشمه ی رود وردوج در خاک افغانستان.

28. وخانی : در امتداد سرچشمه ی رود پنج آب و اندکی در چترال و جمو و کشمیر و استان سین تسزیان. اختلاف میان بعضی از این گویش ها گاهی تا آنجاست که متکلمان به آن ها گفتار یکدیگر را نمی فهمند و غالبا زبان مشترک فارسی آن نواحی - یعنی تاجیکی - را برای روابط میان خود بکار می برند.

گویش های دیگر ایرانی
29. مونجانی : گویش عده ی معدودی است که در مونجان واقع در سرچشمه رود کوکجه - شمال شرقی افغانستان - سکونت دارند.

30. یغنابی : گویشی است متداول میان ساکنان دره ی یغناب و چند آبادی مجاور آن واقع در جمهوری تاجیکستان - شمال شهر دوشنبه - و این گویش خود به دو شعبه ی شرقی و غربی تقسیم می شود.

31. پراچی : میان نواحی فارسی زبان و پشتو زبان و هندی زبان ، در چند روستا واقع در شمال کابل ، هنوز گروه معدودی به این گویش متکلم هستند ، اما همه ی ایشان زبان فارسی (دری - تاجیکی) را نیز می دانند و برای ارتباط میان خود و اقوام همسایه بکار می برند.

32. ارموی : گویشی است متداول میان قوم کوچکی که در جنوب کابل و نقاطی از پاکستان سکونت دارند و کم کم بعضی به فارسی و بعضی به پشتو متکلم می شوند و گویش خود را ترک و فراموش می کنند.

33. کومزاری : یگانه گویش ایرانی باقی مانده در جنوب خلیج فارس یعنی در شمالی ترین قسمت شبه جزیره ی عمان است. یک قبیله بدوی در این منطقه (کرانه جنوبی تنگه هرمز - روبروی بندرعباس) به این گویش سخن می گویند.

34. زازا : (در نواحی سیورک ، چبخچور ، کر) و گورانی (در کندوله ، پاوه ، اورامان ، تل هدشک) گویش های متعددی که به هم نزدیک هستند و غالب آن ها با گویش های کردی آمیخته اند.

درباره ی رابطه ی گویش های ایرانی امروز با یکدیگر و طبقه بندی آن ها با وجود تحقیقات و مطالعاتی که انجام گرفته است هنوز نظر صریح و قطعی نمی توان داشت. تنها شاید بتوان گفت که بعضی از گویش هایی که جزء گروه مرکزی شمرده می شوند دنباله ی گروهی از گویش های ایرانی میانه هستند که شامل گویش پهلوانیک (پهلوی) نیز بوده است ، اما هیچ یک از گویش های جدید که تاکنون مورد مطالعه قرار گرفته دنباله ی مستقیم پهلوانیک شمرده نمی شود. فارسی نو یا فارسی دری ، که دنباله ی زبان فرهنگی و اداری و بازرگانی دوره ی ساسانیان است و خود حاصل تحول و تکامل یکی از گویش های جنوب غربی است ؛ بر همه ی گویش های محلی غلبه یافته ، هر چند ، چنانکه در تکوین هر زبان ادبی و رسمی طبیعی و جاری است ، کلمات
بسیاری را از گویش های شمال غربی و شمال شرقی اخذ و اقتباس کرده است.
این نوشتار ازپایگاه پژوهشی آریابوم نقل شده است http://www.aariaboom.com

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

وصف حال من

خواستم دروصف حال این دورانم چیزی بنویسم اما دیدم این شعر شاعر وصف حال منه که حرف بیشتر از اون زدن حرامه

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عموغلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دائی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلائی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سر و سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده ی گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب زهر سوی طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم بلبم جان برسد
گاه از آن محکمه آید پی جلبم مامور
گاه از این ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند زمن من که ندارم یک غاز
هرکه خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی" گفت
سه پلشت آید وزن زاید و مهمان برسد

شنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۸

مثنوي بلند آيت‌الله وحيد خراساني درباره واقعه عاشورا


آيت‌الله وحيد خراساني از مراجع تقليد شيعيان در سال 1337 مثنوي بلندي در رثاي سالار شهيدان حضرت اباعبدالله (ع) سروده است كه در پي مي‌آيد.

روز عاشوراست يا صبح ازل؟
مشرق‌الانوار وجه لم يزل

مطلع‌الفجر شب قدر وجود
شد برون از پرده هر سرّي كه بود

دوش سر خيل رسالت بي رداست
چون عزاي خامس آل عباست

من چه گويم بارالها روز كيست
آن قدر گويم كه روز آن كسي است

كه خريدار متاع او خداست
خون او را خود خدايش خونبهاست

درج عصمت گوهرش را پروريد
حق در آن تن روح قدسي را دميد

شير نوشيد از زبان مصطفي
پرورش دادش دو دست مرتضي

مهد جنبانش بود روح الامين
رفت در گهواره تا خلد برين

روز اول پر گشود او تا فلك
بال و پر بگرفت از فرش ملك

روز آخر در گذشت از ماسوي
رفت با سر تا حريم كبريا

از همه كون و مكان دامن كشيد
خود خدا داند كجا او آرميد

تشنه‌لب جان داد بر شطّ فرات
خاك درگاهش بشد آب حيات

كاروان‌سالار عشّاق خدا است
در صراط الله مصباح‌الهدي است

عرش اعلي منزل آب و گلش
تا كجا رفته دگر جان و دلش

هست دست عالمي بر دامنش
ماه و پروين خوشه‌چين خرمنش

قطب هستي نقطه خال لبش
گردن گردون اسير زينبش

در سپهر معرفت شمس‌الضحي است
در مدار بندگي بدر الدجي است

كشتي طوفان گرداب بلا است
شاهد محشر شهيد كربلا است

عقل حيران، عشق سرگردان كه كيست
آنكه نام او حسين بن علي است

پرده خيمه چو افكند از جمال
وجه حق برداشت سبحان جلال

سوره توحيد يزدان شد برون
قل تعالي الله «عمّا يشركون»

آفتابي ز آسمان آواره گشت
چرخ عصمت آن زمان بيچاره گشت

ناگهان عقد ثريا را گسيخت
پيش پايش هر چه اختر داشت ريخت

آه طفلان گشت سدّ راه شاه
حلقه زد چون هاله گرد روي ماه

نوگلان در پيش آن عاليجناب
ريختند از نرگس چشمان گلاب

كاي پدر شايد ز ما رنجيده‌اي
بس كه بانگ العطش بشنيده‌اي

هين مرو بابا فدايت جان ما
پا بنه بر ديده گريان ما

اشك و آه جمله را با اين كلام
داد پاسخ كه عليكن السلام

چون وداع شاه با زينب رسيد
محشري اندر حرم آمد پديد

زينب اي اعجوبه صبر و ظفر
دخت ردّ الشمسي و شقّ القمر
اي بلند اختر چكيده عقل و دين
دخت زهرا و اميرالمؤمنين

ني فقط شمس و قمر را دختري
بلكه ناموس خداي اكبري

روي‌ زانوي نبي‌ بنشسته‌اي
اندر آغوش علي‌ پرورده‌اي

زين اَب هستي‌ اگر در خانه‌اي
گنج حقي گرچه در ويرانه‌اي

همدم و همراه سلطان وجود
با امين‌الله در غيب و شهود

آمد آندم راه را بر شه ببست
سوز آهش قلب عالم را شكست

مهلتي اي‌ زينت عرش برين
جز تو سبطي نيست بر روي زمين

اي‌ تو تنها يادگار جدّ من
مي‌ رود با رفتن تو پنج تن

مهلتي اي شمع جمع اولين
وي‌ ز تو روشن چراغ آخرين

مي‌‌روي آهسته تر مركب بران
مي‌‌رود با رفتنت جان از جهان

گفتني‌ها را به خواهر شاه گفت
زان مسيحا دم گل زهرا شكفت

با زبان حال با بنت رسول
گفت اي‌ پرورده دست بتول

هان نپنداري‌ كه پايان يافت راه
راه ما را منتهي باشد اله

رفتم و هستي تو مير كاروان
اين امانت را به جدّ من رسان

پاسداري كن پس از من از حريم
خود نگهداري كن از دُر يتيم

غنچه نشكفته باغ مرا
كن تو با خار مغيلان آشنا

اين يتيمان را كجا آرامش است
مشعل شام غريبان آتش است

روز پيك حق تو در بازار باش
شب پرستار تن بيمار باش

دختر رنجور اگر بيدار شد
خواب ديد و تشنه ديدار شد

چون به ديدارم سپارد جان پاك
در خرابه گنج را بسپر به خاك

هر كجا باشي دلم همراه توست
اين سر خونين چراغ راه توست

زان سفر چون ديد نبود چاره‌اي
رفت زينب جانب گهواره‌اي

شيرخوار آورد آندم در برش
تا كه قرآن را بگيرد بر سرش

چون كلام‌الله را بر سر گرفت
سرور دين افسر از اصغر گرفت

طفلي افسرده دل و خشكيده لب
بر سر دست پدر در تاب و تب

خواست تا بوسد لب خشك پسر
تير كين بوسيد حلقش زودتر

شه رخ از خون پسر گلگون نمود
چهره خورشيد غرق خون نمود

ارغواني رخ ز داغ اكبرش
لاله‌گون گشتي ز خون اصغرش

نازمت اي برده از عالم سبق
خون تو شد آبروي وجه حق

پس به سوي آسمان آن خون بريخت
رشته صبر ملائك را گسيخت

غنچه نشكفه‌اي پژمرده گشت
قلب عالم از غمش افسرده گشت

بر ذبيح عشق خواند آن دم نماز
عقل حيران شد از آن راز و نياز

با نمازي كه بر آن پيكر گذاشت
پرده‌هاي عرش را از هم شكافت

بانگ تكبيرش بر آن گلگون پسر
زد به جان عالم امكان شرر

گنج هستي را به زير خاك كرد
خاك را تاج سر افلاك كرد

گلشن خلقت از اين غنچه شكفت
راز هستي را عيان كرد و نهفت

دل نمي‌‌كند از كنار تربتش
تا خطاب «دع» بشد از حضرتش

پس ز جا برخاست بر زين زد قدم
با قدر گفتا قضا جف القلم

شاه چون بر پشت مركب جا گرفت
عرش بر كرسي زين مأوي گرفت

ذو الجناح آندم براق راه شد
ذو الجناحين از دو پاي شاه شد

از دو زانوي شه دين پر گرفت
شهپر روح‌القدس دربر گرفت

طاير توحيد در پرواز شد
شهسوار عشق ميدان‌تاز شد

كرد عزم شهريار آن شهريار
گشت صحرا از قدومش لاله‌زار

فرش زير پاي شه رخسار حور
بر سر شه افسر الله نور

مهر تابان از جمال او خجل
عقل فعال از كمالش منفعل

نور حق را شمع رخسارش مثل
طلعتش آئينه صبح ازل

ملك امكان خطّه فرمان او
گوي چرخ اندر خم چوگان او

محو شد در پرتو او هر چه بود
همچو ماهيات در نور وجود

انبياء و مرسلين در هر طرف
بهر ياريش دل و جان روي‌ كف

پيش روي وي‌ ملائك سر به دست
ليك او سرگرم سوداي الست

پيك نصرت آمد و دادش جواب
هين مشو بين من و ربم حجاب

چون خريدار ولاي‌ او شدم
عاشق كرب و بلاي‌ او شدم

شه سوار و زينبش اندر ركاب
چون مهي تحت‌الشعاع آفتاب

او چو شمع و خواهرش پروانه بود
هر دو را از سوختن پروا نبود

ديد چون خالي است جاي‌ مادرش
جاي‌ مادر خواست بوسد حنجرش

بوسه زد چون بر گلوي خشك شاه
گشت هم آغوش آندم مهر و ماه

بر گلوي خشك شاه چون لب نهاد
آتشي اندر دل زينب فتاد

كاين گلو را مصطفي بوسيده است
مرتضي آن را چو گل بوييده است

چشمه جوشان عشق ذات هوست
پس چرا خشكيده يا رب اين گلوست

پس ببوسيد و به ميدان شد روان
سنگباران شد تن جان جهان

سنگ كين چون بر جبين شه نشست
حق نما آئينه‌اي درهم شكست

روز شد بر اهل عالم شام تار
منكسف شد شمس در نصف‌النهار

در حجاب خون نهان شد ماهتاب
از خسوف ماه بگرفت آفتاب

دامنش را بر كشيد و ناگهان
گشت سرّ مستتر حق عيان

سينه‌اي كو مخزن توحيد بود
برتر از ترسيم و از تحديد بود

سينه يا گنجينه گنج وجود
رازدار عالم غيب و شهود

مظهر اعلاي ستار العيوب
پرده دار حضرت غيب الغيوب

قلب عالم اندر او بگرفته جا
وه چه قلبي خانه ذات خدا

دل مگو جان جهان در او نهان
دل مگو نور خدا از او عيان

دل مگو گنجينه علم و يقين
مخزن اسرار رب‌العالمين

ناگهان تيري برون شد از كمان
خورد بر قلب شه كون و مكان

منهدم شد قبله كروبيان
گشت ويران كعبه لاهوتيان

خون ز قلب عالم امكان چو ريخت
ناگهان شيرازه قرآن گسيخت

خون دل را چون به گردون برفشاند
عالم و آدم به خاك غم نشاند

بر ملائك شد عيان سر سجود
كاين چنين گوهر به كان خاك بود؟

في‌ سبيل‌الله خونش را بداد
افسر ثاراللهي بر سر نهاد

زينت خلد برين شد خون او
خون مگو، نقش و نگار عرش هو

پس به حال سجده بر خاك اوفتاد
تربتش شد خارق سبع‌الشداد

شد جگر تفديده از سوز عطش
رفته نور از چشم و خشكيده لبش

شرحه‌شرحه دل ز داغ دلبران
قطعه‌قطعه تن ز شمشير و سنان

بود بسم‌الله و بالله ورد او
در هياهو خلق و او در ذكر هو

واي از آن ساعت كه او در قتلگاه
جان بداد و ديده‌ها بر خيمه‌گاه

پيش چشمش عترت دور از وطن
از قفا مي‌شد جدا سر از بدن

عرش مي‌‌لرزيد و كرسي مي‌تپيد
از فلك در ماتمش خون مي‌‌چكيد

بود تسليماً لامرك بر لبش
يا غياث المستغيثين مطلبش

ارجعي‌ بشنيد آن دم از خدا
با لب خندان سر از تن شد جدا

سر مگو، سرّ‌ خدا در آن نهان
تن مگو، روح خدا در آن روان

آن خداوندي كه او را آفريد
قبض روحش كرد و جانش را خريد

مطمئن نفسي به حق پيوست و رفت
او طلسم خلق را بشكست و رفت

شد غبار آلود روي عقل كل
مو پريشان جامع الشمل رُسل

پا برهنه، پايه كون و مكان
سر برهنه، سرور پيغمبران

خون بجوشيد از زمين و آسمان
غرق ماتم شد جهان بيكران

انبياء سرگشته در آن سرزمين
گوئيا گم گشته از خاتم نگين

اولياء‌ بر سينه و بر سر زنان
بارالها كو نشان بي‌نشان

اندر آن غوغا و در آن شور و شين
گفت زينب ناگهان هذا حسين

بانگ يا جدّا چو از دل بركشيد
قلب عقل كل ز آه او تپيد

رو به جدش كرد و گفت اينجا نگر
كاين حسين توست در خون غوطه‌ور
آنكه روي‌ سينه پروردي به ناز
بر سر دوشت نشاندي در نماز

اين تو و اين غرقه در خون پيكرش
مي‌‌روم شايد كنم پيدا سرش

يوسف زهراست اندر كنج چاه
يا ذبيح الله اندر قتلگاه؟

گوي سبقت برد اندر روزگار
كنز مخفي شد به دستش آشكار

گفت يا رب اين عمل از ما پذير
در ره تو او شهيد و من اسير

زان شهادت، حق و عدل آباد شد
زين اسارت، عقل و دين آزاد شد

شرح اين ماتم نگنجد در بيان
هم قلم بشكست و هم كل‌اللّسان

ما يري، ما لا يري، بر او گريست
جن و انس، ارض و سماء، بر او گريست

تا صف محشر عزاي او بپاست
در قيامت خون او مشكل‌گشاست

همچو قرآن خاك قبر او شفاست
سجده گاه انبياء‌ و اوصياست

چون نباشد بين او با حق حجاب
شد دعا در قبه او مستجاب

كربلاي او چو عرش كبرياست
زائرش چون زائر ذات خداست

انبياء‌ در انتظار رخصتند
قدسيان صف بسته اندر نوبتند

تا به طوف مرقدش نائل شوند
در جوار او به حق واصل شوند

تا قيامت زنده باشد نام او
كل شيء هالك الا وجهه

لب ببند آخر «وحيد» از گفتگو
كي بگنجد بحر عشق اندر سبو

پنجشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۸۸

همه چهار زن دارند!!!

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.


ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.


مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.


در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."


در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.


د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است

همه چهار زن دارند!!!

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد... بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار میکرد . پیش دوستهایش اورا برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :

" من اکنون 4 زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره خواهم شد !"

بنابرین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :

" من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"

زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه و مرد را رها کرد.


ناچاربا قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :

" من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"

زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم " قلب مرد یخ کرد.


مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :

" تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ،...متاسفم!" گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.


در همین حین صدایی او را به خود آورد :

" من با تو می مانم ، هرجا که بروی" تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد .غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت :" باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه میکردم و مراقبت بودم ..."


در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.
ب: زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است

یکشنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۸

نقشه جغرافيايي ايران در 196 سال پيش

آخرين نقشه بين المللي ايران پيش از جدا شدن سرزمينهاي تاريخي آن ، انتشارات تامسون (1814 )

با توجه به تهديد هاي مرزي موجود عليه تماميت ارضي ايران بد نيست به اين نكته اشاره كنيم كه سرزمين كنوني ايران، تنها سي درصد از ناحيه‌اي وسيع است كه در تاريخ با نام‌هاي‎ «ايران‌زمين»،«ايران‌بزرگ » يا «ايرانشهر» و در ‏جغرافيا با نام «فلات ايران» شناخته مي شود. ترفند ها و دسيسه هاي بيگانگان و سستي پادشاهان بي كفايت گذشته بخش هاي زيادي ازاين سرزمين كهن را در طول فاصله كوتاه 196 ساله از ايران بزرگ جدا نمود كه مروري بر چگونگي هر يك از اين جدايي ها به رغم تلخي بسيار براي ميهن گرايان ايراني جهت الزام جديت و حساسيت ما دست كم براي حفظ سرزمين هاي باقيمانده موجود بسيار آموزنده خواهد بود...
گستره سرزمين‌هاي جدا شده از ايران در قراردادهاي تركمانچاي،گلستان،آخال،پاريس و... به قرار زير است:

سرزمين هاي جدا شده قفقاز بر اساس قرارداد هاي گلستان و تركمانچاي با روسيه(1813 و 1828 م.)

آران و شروان: ۸۶۶۰۰ كيلومتر مربع؛

ارمنستان: ۲۹۸۰۰ ك .م؛

گرجستان: ۶۹۷۰۰ ك.م؛

‎داغستان: ۵۰۳۰۰ ك.م؛

اوستياي شمالي: ۸۰۰۰ ك.م؛

چچن: ۱۵۷۰۰ ك .م؛

اينگوش: ۳۶۰۰ ;ك.م‎
جمع کل 263700 کیلومترمربع

سرزمين‌هاي جداشده ايران شرقي براساس پيمان پاريس و پيمان منطقه اي مستشاران انگليسي

هرات وافغانستان: ۶۲۵۲۲۵ ك.م؛

بخش‌هايي از بلوچستان و مكران: 3۵۰۰۰۰ ك.م؛

جمع كل: ۹۷۵۲۲۵ كيلومتر مربع

سرزمين‌هاي جداشده ‏ورارود(ماوراءالنهر) بر اساس پيمان آخال با روسيه(1881 م.)

تركمنستان: ۴۸۸۱۰۰ ك.م؛

ازبكستان: ۴۴۷۱۰۰ ك.م؛

تاجيكستان: ۱۴۱۳۰۰ ك.م؛

‎بخش‌هاي ضميمه شده ‏به قزاقستان: ۱۰۰۰۰۰ك.م؛

بخش‌هاي ضميمه شده به ‎قرقيزستان: ۵۰۰۰۰ ك.م؛

جمع كل: 1226500 كيلومترمربع

‏‎ سرزمين هاي جداشده جنوب خليج فارس بر اساس پيمان منطقه اي مستشاران انگليس

‎ امارات:83600ك.م:

بحرين:694 ك.م:

قطر:11493ك.م:

عمان:309500ك.م:

جمع كل: 405287كيلومتر مربع

مساحت سرزمين‌هاي جدا شده از ايران دروني به همراه دو سوم كردستانات (كه در دوره صفويه به اشغال عثماني در آمد و بعد ها در بين سه كشور تركيه،عراق و سوريه تقسيم شد) به مساحت تقريبي 200000ك.م. و نيز عراق به مساحت 438317 ك.م. در جمع حدود 5/3ميليون كيلومتر مربع بالغ مي شود كه اين مقدار تجزيه يك كشور در كل تاريخ ايران و دنيا بي سابقه است.

چهارشنبه، آبان ۲۷، ۱۳۸۸

اگر عمر دوباره داشتم

دان هرالد (Don Herold) كاريكاتوريست و طنزنويس آمريكايى در سال ١٨٨٩ در اينديانا متولد شد و در سال ١٩٦٦ از جهان رفت. دان هرالد داراى تاليفات زيادى است؛ اما قطعه كوتاهش "اگر عمر دوباره داشتم..." او را در جهان معروف كرد.
بخوانيد:
البته آب ريخته را نتوان به كوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوين نشده كه فكرش را منع كرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم، مى‌كوشيدم اشتباهات بيشترى مرتكب شوم. همه چيز را آسان مى‌گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر مى‌شدم. فقط شمارى اندك از رويدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم. اهميت كمترى به بهداشت مى‌دادم. به مسافرت بيشتر مى‌رفتم. از كوه‌هاى بيشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بيشترى شنا مى‌كردم. بستنى بيشتر مى‌خوردم و اسفناج كمتر. مشكلات واقعى بيشترى مى‌داشتم و مشكلات واهى كمترى. آخر، ببينيد، من از آن آدم‌هايى بوده‌ام كه بسيار مُحتاطانه و خيلى عاقلانه زندگى كرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از اين لحظاتِ خوشى بيشتر مى‌داشتم. من هرگز جايى بدون يك دَماسنج، يك شيشه داروى قرقره، يك پالتوى بارانى و يك چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبك‌تر سفر مى‌كردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان ديرتر به اين لذت خاتمه مى‌دادم. از مدرسه بيشتر جيم مى‌شدم. گلوله‌هاى كاغذى بيشترى به معلم‌هايم پرتاب مى‌كردم. سگ‌هاى بيشترى به خانه مى‌آوردم. ديرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابيدم. بيشتر عاشق مى‌شدم. به ماهيگيرى بيشتر مى‌رفتم. پايكوبى و دست افشانى بيشتر مى‌كردم. سوار چرخ و فلك بيشتر مى‌شدم. به سيرك بيشتر مى‌رفتم.
در روزگارى كه تقريباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌كنند، من بر پا مى‌شدم و به ستايش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زيرا من با ويل دورانت موافقم كه مى‌گويد:
"شادى از خرد عاقل‌تر است."