چهارشنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۷

بن بستِ ورود ممنوع

راستی چند سال پیش بود؟ فکر کنم حدود ۱۰سال پیش بود؛ نه؟ همه خسته شده بودند از دوران چنگ و بعداز آن و منتظر یک تکانی بودند، همه در بن‌بست بودند و منتظر یک صدایی از پشتِ دیوار، که یک دفعه خاتمی از پشتِ دیوار صدا زد که آی خلایق، من اینجا هستم!چندنفری که صدا رو شنیدند سریع پریدند روی دیوار و دزدکی یه نگاهی انداختند، اول گفتند که ای بابا این که مثل بقیه‌ست، چیش فرق میکنه که میگه من اینجا هستم؟ مگه بقیه کجا هستند، بعد خاتمی گفت نه بابا من فرق می‌کنم، آمدم اصلاحاتی راه بی‌اندازم، کمی آزادی با اسانس گرد و خاک و با هر قیمتی؛ اینطرف دیوار که خلایق فشرده ایستاده بودند و هی داد میزند، آهای چه خبره؟ کیه؟ چی‌ میگه؟ چه‌ کاره‌ست؟ و الخ…آن بالای دیواری‌ها گفتند، طرف از یزد اومده، سوابق خوبی داره، حرفِ حساب میزنه، میگه آزادی میارم… که همه شروع کردند به داد و بیداد، همه گفتند ایول این خودشه، آزادی! آزادی خوبه، بگو بیاد بالا حرفش رو بزنه…خلاصه آره؛ خاتمی اومد با یک عالمه حرف‌های خوب وخنده‌ی زیبا، با لباس اتو کشیده، مرتب و منظم و تمیز، اومد و گفت من قرارِ کلی کارای جدید بکنم، اگه بیام همه چیز اصلاح میشه و الخ…همه گفتند بیا بیا… و خاتمی آمد، خاتمی آمد و مردم که خیلی چیزها را فراموش کرده بودند کم‌کم یادشان آمد که ای بابا این دنیا عجب جای خوبی می‌تونه باشه، عجب…! اومد و یادمان انداخت که بابا ما هم انسان هستیم، حق مسلمی داریم و می‌تونیم و فلان و بهمان…آره، هشت سال خاتمی همش کار کرد، گاهی هم خب فوتبال نگاه کرد ( آخه بابا اون هم انسان بود ) کلی کار کرد برامون، کلی کارها هم قرار بود و می‌تونست بکنه و نکرد برامون. کلی گفتگوی تمدن‌ها راه انداخت و اسم ایران رو برد سرِ زبون‌ها، خیلی‌ها میومدن ایران و می‌گفتند بَه‌بَه و چَه‌چَه و الخ…آخرش هشت سال که تمام شد، همه شدند اصلاح‌طلب و هرکی از هرگوشه‌ای بلند میشد میومد می گفت آقا ما هم بازی! ولی نه هیچ کدوم لپای گل‌ انداخته داشتند نه لباس اتو کشیده. هشت سال تمام شد و یک روز همه جمع شدند و چنان تو سر و کله‌ی هم زدند که صداش تا اونطرف زمین هم رفت، خلاصه یکی گفت بابا این خاتمی سرِ ما رو شیره مالیده، یکی گفت اصلاً هیچ کاری نکرد که هیچ همه چیز رو بدتر کرد، خلاصه هرکی هرچی خواست گفت و گفت، و از هرگوشه صدای اصلاح و اصلاح‌طلبی بلند شد. آره هشت سال تمام شد و همه هم بهش بد گفتند و پشتش حرف زدند و الخ…دیگه کسی حال و حوصله‌ی رفتن پای صندوق رو نداشت، دیگه کسی حوصله‌ی اصلاح نداشت، همه نشستند تو خونه‌هاشون تلوزیون‌ها رو خاموش کردند و هی دنبال یه چیزی می‌گشتند که سرِ خودشون رو گرم کنند، این شد که چهار سال دیگه شروع شد.یک‌دفعه همه چیز عوض شد، کلی حرف‌ها جدید شد، وعده‌ها عوض شد و حتی ساعت‌ها هم عوض شد! و گذشت و گذشت و هر روز همه منتظر بودند که چهار سال تموم بشه دوباره شروع کنند به این‌طرف و اون‌طرف دویدن و پشت اینو وجلوی اون حرف بزنن و تفریحی پیدا کنند برای خودشون. دوباره گیر بدن به یکی که بیابیا اگه نیای دیگه نه من میام و تو میای و کلید کردن به یکی، و همه حرف‌هایی که زده بودند هم یادشون رفت و فکر می‌کردند که بقیه هم یادشون رفته.دوباره کلید کردن که خاتمی بیا بیا بیا بیا، اس‌ام‌اس دادن و ایمیل دادن و پایگاه راه‌ انداختند که ای خلایق بیاید کلید کنیم، گیر بدیم تا خاتمی بیاد، ولی مگه ما نبودیم که گفتیم خاتمی این کار رو نکرد؟ اون کار رو کرد؟ چرا دوباره؟دوباره همه با هم رفتیم تو یه کوچه‌ی بن‌بستِ ورود ممنوع و گیر کردیم، نه راه پیش داشتیم نه راه پَس، چند نفر هم فرستادیم بالای دیوار و گفتیم داد بزنید خاتمی خاتمی بیا بیا…! هر روز از ما اصرار از اون انکار! تا اینکه یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم خاتمی میگه میام بابا میام، ولم کنیم میام…خلاصه تا دیدیم داره میاد یکمی داد و بیداد راه انداختیم که ایوول و فلان و بهمان؛ دوباره شروع کردیم که آخ نکنه دوباره بیاد و این بشه و اون بشه!؟ نکنه این کار رو بکنه و اون کار رو نکنه؟! و هی شرط و شروط گذاشتیم، دوباره این خاتمی دستِ پیش را نگرفته پَس خورد! ولی دیگه اومده بود و نمیشد کاریش کرد که اومد دیگه، نه؟
ولی ما هم خب میدونیم، نه دیگه از نفتِ صَد و فلان قدر دلار خبری هست، و نه پنجاه هزار تومن در ماه دردی را دوا هست، و چسبیدیم به خاتمی و گیر دادیم بهش، ما هم میدونیم که کسی نیست که مثل اون تر و تمیز و خوب و منطقی و عمل‌گرا باشه، اینه که میگیم:بابا جان، خاتمی جان، بیابیا، حرف مردم میاد و میره، تو چکارت به این کارا بیـــــــــــا…..!حالا هم نشستیم و منتظریم که بیاد و شاید بتونیم یه حالی بکنیم مثلِ این مملکت اجنبی که حالی کرد با رئیس جمهور ترگل ورگلش! شاید هم بتونیم دوباره وقتی میریم تو فرودگاه یه کشورِ دیگه راحت و آسوده بگیم، اوهوی یارو حواست باشه، من ایرانی هستمـــــــــــا….! شاید هم دلمان تنگ شده برای همان کلمه‌ی قدیمی، برای آزادی!این بن‌بستِ ورود ممنوع، بی چون و چرا فقط یک راه دارد؛ پرواز حالا ما هم می‌خوایم دوباره پرواز کنیم بزنیم بیرون از این بن‌بست…

هیچ نظری موجود نیست: