درِ خانهی جحی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی بركند و به خانه برد. گفتند چرا در مسجد بركندهای؟ گفت: درِ خانه من دزدیدهاند و خداوند این در، دزد را میشناسد، در را به من سپارد و در خانه خود بازستاند.
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی و پیغمبری بسیار میكردند و اكنون نمیكنند؟ گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از خدایشان به یاد میآید و نه از پیغامبر.
درویشی به در خانهای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود گفت: نیست. گفت: چوبی هیمهای. گفت: نیست. گفت: پارهای نمك. گفت: نیست. گفت: كوزهای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین كه من حال خانهی شما میبینم، ده خویشاوند دیگر میباید به تعزیت شما آیند.
خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چكار داری؟ گفت: نردبان میفروشم. گفت: نردبان در باغ من میفروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر كجا كه خواستم میفروشم.
شخصی دعوی نبوت كرد. پیش خلیفهاش بردند. از او پرسید كه معجزهات چیست؟ گفت: معجزهام این كه هرچه در دل شما میگذرد مرا معلوم است. چنانكه اكنون در دل همه میگذرد كه من دروغ میگویم.
ظریفی مرغی بریان در سفرهی بخیلی دید كه سه روز پی در پی بود و نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
شخصی تیری به مرغی انداخت. خطا كرد. رفیقش گفت: احسنت. تیرانداز بر آشفت كه به من ریشخند میكنی؟ گفت: نه، میگویم احسنت، اما به مرغ.
شخصی خانهای به كرایه گرفته بود. چوبهای سقفش بسیار صدا میكرد. به خداوند خانه از بهر مرمّت آن، سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهای سقف ذكر خداوند میكنند. گفت: نیك است، اما میترسم این ذكر منجر به سجده شود.
زنی كه سر دو شوهر خورده بود، شوهر سومش در مرض موت بود. بر او گریه میكرد و میگفت: ای خواجه به كجا میروی و مرا به كه میسپاری؟ گفت: به شوی چهارمین.
یكی اسبی از دوستی به عاریت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.
نوشیروان، روزی به دادرسی نشسته بود. مردی كوتاهقامت فراز آمد و بانگ دادخواهی برداشت. خسرو گفت: كسی بر كوتاهقامتان ستم نتواند كرد. گفت: شهریارا، آنكه بر من ستم راند، از من كوتاهتر است. خسرو بخندید و دادش بداد.
مردی جامهای بدزدید و به بازار برد تا بفروشد. جامه را ازو بربودند، پرسیدند كه به چند فروختی؟ گفت: به اصل مایه.
زشترویی در امر مذهب، با دیگری مجادله میكرد و گفتش: آیا تو بر كفر گواهی دهی؟ گفت: مگر كسی كه پندارد خدا تو را در بهترین صورت بیافریده است.
زشت رویی در آینه به زشتی خود می نگریست و می گفت: سپاس خدای را كه مرا صورتی نیكو بیافرید. غلامش ایستاده بود این سخن می شنید و چون از نزد او به در آمد كسی از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.
مردی زنی بگرفت و به روز پنجم فرزندش زاد. مرد به بازار شد و لوح و دواتی بخرید. او را گفتند: این از چه خریدی؟ گفت: طفلی كه به پنج روز زاید به سه روز مكتبی شود.
رسالــه دلـگشــــا، عبــــید زاکــانی
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید: چونست كه مردم در زمان خلفا دعوی خدائی و پیغمبری بسیار میكردند و اكنون نمیكنند؟ گفت: مردمِ این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی افتاده است كه نه از خدایشان به یاد میآید و نه از پیغامبر.
درویشی به در خانهای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود گفت: نیست. گفت: چوبی هیمهای. گفت: نیست. گفت: پارهای نمك. گفت: نیست. گفت: كوزهای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت: به تعزیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین كه من حال خانهی شما میبینم، ده خویشاوند دیگر میباید به تعزیت شما آیند.
خراسانی به نردبان در باغ دیگری میرفت تا میوه بدزدد. خداوند باغ برسید و گفت: در باغ من چكار داری؟ گفت: نردبان میفروشم. گفت: نردبان در باغ من میفروشی؟ گفت: نردبان از آن من است، هر كجا كه خواستم میفروشم.
شخصی دعوی نبوت كرد. پیش خلیفهاش بردند. از او پرسید كه معجزهات چیست؟ گفت: معجزهام این كه هرچه در دل شما میگذرد مرا معلوم است. چنانكه اكنون در دل همه میگذرد كه من دروغ میگویم.
ظریفی مرغی بریان در سفرهی بخیلی دید كه سه روز پی در پی بود و نمیخورد. گفت: عمر این مرغ بریان بعد از مرگ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.
شخصی تیری به مرغی انداخت. خطا كرد. رفیقش گفت: احسنت. تیرانداز بر آشفت كه به من ریشخند میكنی؟ گفت: نه، میگویم احسنت، اما به مرغ.
شخصی خانهای به كرایه گرفته بود. چوبهای سقفش بسیار صدا میكرد. به خداوند خانه از بهر مرمّت آن، سخن بگشاد. پاسخ داد كه چوبهای سقف ذكر خداوند میكنند. گفت: نیك است، اما میترسم این ذكر منجر به سجده شود.
زنی كه سر دو شوهر خورده بود، شوهر سومش در مرض موت بود. بر او گریه میكرد و میگفت: ای خواجه به كجا میروی و مرا به كه میسپاری؟ گفت: به شوی چهارمین.
یكی اسبی از دوستی به عاریت خواست. گفت: اسب دارم اما سیاه است. گفت: مگر اسب سیاه را سوار نشاید شد؟ گفت: چون نخواهم داد همین قدر بهانه بس است.
نوشیروان، روزی به دادرسی نشسته بود. مردی كوتاهقامت فراز آمد و بانگ دادخواهی برداشت. خسرو گفت: كسی بر كوتاهقامتان ستم نتواند كرد. گفت: شهریارا، آنكه بر من ستم راند، از من كوتاهتر است. خسرو بخندید و دادش بداد.
مردی جامهای بدزدید و به بازار برد تا بفروشد. جامه را ازو بربودند، پرسیدند كه به چند فروختی؟ گفت: به اصل مایه.
زشترویی در امر مذهب، با دیگری مجادله میكرد و گفتش: آیا تو بر كفر گواهی دهی؟ گفت: مگر كسی كه پندارد خدا تو را در بهترین صورت بیافریده است.
زشت رویی در آینه به زشتی خود می نگریست و می گفت: سپاس خدای را كه مرا صورتی نیكو بیافرید. غلامش ایستاده بود این سخن می شنید و چون از نزد او به در آمد كسی از حال صاحبش پرسید، گفت: در خانه نشسته و بر خدا دروغ می بندد.
مردی زنی بگرفت و به روز پنجم فرزندش زاد. مرد به بازار شد و لوح و دواتی بخرید. او را گفتند: این از چه خریدی؟ گفت: طفلی كه به پنج روز زاید به سه روز مكتبی شود.
رسالــه دلـگشــــا، عبــــید زاکــانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر