جمعه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۸

دو دوست

جنگ جهاني اول مثل بيماري وحشتناکي، تمام دنيا رو گرفته بود. يکي از سربازان به محض اين که ديد دوست تمام دوران زندگي‌اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است، از مافوقش اجازه خواست تا براي نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند. مافوق به سرباز گفت:
اگر بخواهي مي‌تواني بروي، اما هيچ فکر کردي اين کار ارزشش را دارد يا نه؟ دوستت احتمالا ديگه مرده و ممکن است تو حتي زندگي خودت را هم به خطر بيندازي! حرف‌هاي مافوق، اثري نداشت، سرباز اينطور تشخيص داد كه بايد به نجات دوستش برود.
اون سرباز به شکل معجزه آسايي توانست به دوستش برسد، او را روي شانه‌هايش کشيد و به پادگان رساند. افسر مافوق به سراغ آنها رفت، سربازي را که در باتلاق افتاده بود معاينه کرد و با مهرباني و دلسوزي به دوستش نگاه کرد و گفت:
من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، خوب ببين اين دوستت مرده، خود تو هم زخم‌هاي عميق و مرگباري برداشتي!
سرباز در جواب گفت: قربان البته كه ارزشش را داشت. افسر گفت: منظورت چيه که ارزشش را داشت!؟ ميشه بگي؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زماني که به او رسيدم، هنوز زنده بود، نفس مي‌كشيد، اون حتي با من حرف زد! من از شنيدن چيزي که او بهم گفت الان احساس رضايت قلبي مي‌کنم.
اون گفت: جيم ... من مي‌دونستم که تو هر طور شده به کمک من ميآيي!!! ازت متشكرم دوست هميشگي من!!!

هیچ نظری موجود نیست: